۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

تاریخ درتاکسی

بعضی وقتها آدم برای رسیدن به واقعیت های تاریخی، نیازی به خواندن کتابهای قطورتاریخی ندارد. ( جدای ازاینکه من شخصاً به تاریخ متن « text » اهمیتی نمی دهم). درروزمرگی هایمان، همه جا رد پای تاریخ را میتوان دید. این امردرافغانستان بیشترمصداق پیدا میکند. یا میتوان گفت: "تاریخ درافغانستان قابل لمس ترازهرجای دیگری است". امروزدرتاکسی های کوته سنگی نشستم، بعد ازمن یک نفردیگرهم آمد و پهلویم نشست. پیرمردی حدود 65 ساله، هزاره و بدون کلاه سفید و ریش بلند. سلام دادم. با ارتعاشی که درصدایش بود جواب داد، اما نگاه نکرد. بعد ازاو، یک آقای حدود 50 ساله، اما خوش تیپ و دبل بروت و کمی هم مثلاً با کلاس پهلوی او نشست. طبق معمول تمام مسافرین تاکسی ها، زبان به شکوه ازگرمی هوا گشود و بعد هم گلایه ازشلوغی کابل و خلاصه فضل فروشی های فراوان درباب بی فرهنگی مردم این زمانه کرد. چند دقیقه ای که ازفرمایشات حضرت شان گذشت، قصه بدانجارسید که فهمیدیم جناب شان دروزارت معارف کارمیکند و درسال 1352 ازدانشکده ادبیات دانشگاه کابل فارغ شده است و دهها سال سابقه کاردارد و درپست های بلند بسیاری کارکرده است. پیرمرد هزاره پرسید: رئیس بخش تان کی است؟ گفت فلانی. گفت: می شناسمش. مرد دبل بروت ازپیرمرد پرسید: "شما چطوراورا می شناسید؟ پیرمرد جواب داد "اوشاگردم بود". مرد دبل بروت گفت: "درکجا"؟ گفت دردانشگاه کابل. من درسال 1342 ازدانشکده ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل فارغ شدم. وبعد ادامه داد... چقدردرد آوربود این قصه. او براساس قانون نانوشته تبعیض قومی، چهارمرتبه ازپستش مجبوربه استعفا و یک باردیگرهم مجبورشده بود زیردست شاگردش برای سالهای متمادی کارکند. حالا بعد ازاین همه سال، یک کارمند عادی دولت بود و بس. دومرد درکنارم نشسته بودند. یکی ده سال ازدیگری دیرتر فارغ شده بود، اما بینی بلند ترداشت وحالا برای خودش کسی بود، اما دومی مویی سفید، صدایی لرزان و چهره ای رنجیده داشت و یک کارمند عادی دولت بود. این تمام تاریخ جغرافیائی بنام افغانستان است. پیرمرد با حسرت ازآن روزی یاد کرد که وقتی وزیروقت آمده بوده و اورا (که یک هزاره بود) دیده بوده وناخود آگاه فریاد زده بوده که "ای چی میکنه ده اینجه؟" و سراز فردا عزلش کرده بود وخانه نشین شده بود. دلیلش را هم اینگونه نوشته بوده (این مردک، انگلیسی می فهمد. بنابراین جاسوس امریکاست). این را هم گفت که پارچه های امتحان او بارها بنام دخترعبدالحی حبیبی نمره 100 برده بود. پیرمرد ازخاطرات تدریس اش درپاکستان همراه با کرزی هم گفت. گفت که کرزی هم مدتی با او هم قطار( و حتی پائین تر) ازاو بوده. اما او حالا شخص اول این جغرافیاست و این، یک ازهزاران. مرورتاریخ درده دقیقه برای من اتفاق افتاد. مدتی درفکربودم. بعد ازپیاده شدن ازموتر، موسیقی ای که ازبین شلوغی کوته سنگی شنیده میشد، توجهم را جلب کرد. عجب رقصی دارد این آهنگ جدید جام جهانی شکیرا (This Time for Africa)...

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

خداحافظ یکاولنگ

بلاخره کارما دریکاولنگ به پایان رسید و عازم بامیان شدیم. بین راه به بند امیررفتیم و نان چاشت را آنجا صرف کردیم. خارجی ها به یکاولنگ برگشتند، چون یک روزازبرنامه مانده بود باید آنها پخش می کردند که البته قبلا تهیه شده بود.

من بعد ازیازده روزپسرم را می دیدم. تا مرا دید، خندید، اما فرارکرد و به بغلم نیامد و تا دوساعت ازمن فرارمیکرد. بعد کم کم با هم کنارآمدیم.

رضا یمک هم دربامیان بود و باهم آمدیم.

صبح زود عازم کابل شدم. رضا یمک هم دربامیان بود و باهم آمدیم و فعلا درکابلم. فردا قراراست به خاطر امورات مربوط به رادیو به وزارت اطلاعات وفرهنگ بروم.

خبردیگری که دیروزبه محض ورودم مطلع شدم، مسئله صلح شورای ولایتی و والی بامیان با میانجی گری داکترسیما ثمربود که بسیارخوشحال کننده بود.

بتول دیده بود که خیمه شورای ولایتی جمع شده است. فردا هم والی به همین مناسبت یک میهمانی ترتیب داده است.

مثل همیشه اولین جایی که رفتم، دفترچشم سوم بود. رضا ساحل و استاد مسافر را هم دیدم. استاد مسافربا خوشحالی ازیکی ازعکسهایم یاد کرد که فروش خوبی داشته است. خوشحال شدم.

بتول زنگ زد که یاشارمریض شده است....

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

هیل ده براند، عشق ژورنالیزم

آخرین روزاز روزهای پراسترس ما دریکاولنگ به پایان رسید. روزهایی که ازساعت پنج صبح تا ساعت ده شب کارمیکردیم. این جدای ازآن استرسی است که حتی شب هم خواب را ازما می گرفت. آنقدرسرمان شلوغ بود که بعد ازچند روزاقامت دراین دفتر، تازه امروزمن متوجه منظره زیبای پشت دفترشدم. اما تحمل این همه فشاربرای دانشجویانی که هیچ مزدی دریافت نمی کردند، امری بود دورازانتظار. این خود دانشجویان بودند که اکثر حجم عظیم کار را به جان می خریدند. با چشمانی خسته، یکی لم داده، یکی خوابیده، ویکی نشسته به حرفهایی گوش می دهند که باید سه زبان ترجمه شود. او که هالندی است، باید ازمخیله اش به انگلیسی و بعد من ویا یکی دیگرازبچه ها به دری ترجمه کند. اما این سه ترجمه، هیچگاه از جذابیت این سخنان نکاست. چرا که هیل دبراند، عاشق ژورنالیزم است. ژورنالیزم درخونش نهفته است. تدریس اش هم با عشق همراه است. وهمین عشق است که بچه ها را وادارمیکند که درجواب این سوال که "بس نیست،بروید بخوابید" همه یک صدا بگویند نه، این گزارش را هم نقد کنیم، بعد. هیل دبراند زمانیکه فقط 19 سال داشت، برحسب اتفاق ازکاردرکشتی، به ژورنالیزم روی آورد وبعد شد این هیل دبراندی که امروزگفت: "من ده روزاز عمرم را هم، بدون درگیری با دولت نگذرانده ام". امروزآخرین روزکارگاه آموزشی یک هفته ای با هیل دبراند است. هیل دبراند امروزاعتراف کرد که چقدرازکار کردن با ما لذت برده است. او گفت: "من سالهای زیادی دردانشگاه آمستردام تدریس کرده ام، اما هیچگاهی این انرژی را نداشته ام که اینقدرعاشقانه کارکنم. شاگردان سال دوم دانشکده ژورنالیزم دانشگاه های هالند نیزنمی تواند با شما برابری کند. شما آنقدر انرژی دارید که میتوانید تغییر را بیاورید. انرژی ای که من درشما دیدم، مرا برآن واداشت که به اقامت بلند مدت درافغانستان فکرکنم و من اینکار را خواهم کرد". حتی من می توانستم اشک را درچشمان هیل دبراند ببینم. او با یک گزارش ما به آسمان می رفت. با اینکه دری نمی فهمید، آنقدرعاشق ژورنالیزم بود و تجربه داشت که وقتی مصاحبه میکردم و بعد میخواستم برایش ترجمه کنم، می گفت: "من فهمیدم، حالا این سوال را بپرس".

هیل دبراند

فردا کاراین دوره آموزشی تمام می شود و ما به بند امیرو بعد به بامیان می رویم. اما بچه ها امشب به چیز دیگری اشاره کردند. همه به این فکرمی کردند که چگونه می توانند به کارهای ژورنالیستیک شان ادامه دهند. من هم بعد ازدوازده روز، فردا قراراست خانواده و پسرم را ببینم. خیلی دلم برای شان تنگ شده بود. اما روز بعد صبح بسیار زود باید به کابل بروم و دوسه روزی درکابل خواهم ماند. ازکابل که بیایم، دو سه روزی دربامیان خواهم بود و بعد زود به ولسوالی پنجاب میرویم. چه کنم؟ کارمند رادیوی سیار، خودش هم سیاراست.

اوبچه ازرادیو پیک هستی؟

اوبچه ازرادیو پیک هستی؟ عاجل بیا ده قوماندانی، اسنادهایته هم بیارکه مه کدیت کارداروم. این مکالمه تلفنی ای بود که مرا ازخواب پراند. قوماندان امنیه ولسوالی یکاولنگ زنگ زده بود و بسیارعصبانی هم بود. شب گذشته ما گزارشی درباره فساد اداری ورشوت خوری ای که درپروسه صدورتذکره وجود داشت، تهیه کرده بودیم. گزارشگران ما (زهرا و عزیز) بعد ازاینکه مردم گلایه های زیادی کرده بودند که گویا مدیر تذکره ولسوالی ازآنان پول زیادی اخذ کرده اند، درحالیکه قیمت آن 20 افغانی بوده است، به سراغ مدیرتذکره می روند، وی درساعت کاری، دردفترش نبوده و خبرنگاران ما حدود 25 دقیقه منتظرمی مانند، بعد شماره تلفن اش را می خواهند، اما کسی نمی دهد. بلاخره به دفترآمدند. این گزارش نا تکمیل بود ویک روزدیگرهم معطل کردیم تا بلکه بتوانیم با مدیرتذکره هم مصاحبه کنیم وعلت را جویا شویم که چرا درازای هرتذکره تا 500 افغانی هم اخذ کرده است، اما ظاهراً مدیرصاحب زرنگی کرده بود و دم به دام نداده بود. ما هم تصمیم گرفتیم ونشرکردیم. اما یاد آورشدیم که مارفتیم و جناب مدیرتذکره درساعت اداری دردفترتشریف نداشتند. فردا صبح اولین زنگی که ازخواب بیدارمان کرد، زنگ جناب قوماندان صاحب امنیه بود که تفصیلش دربالا رفت. ظهرآنروزازدوستم حسین حسین زاده که خود نیزمدتی خبرنگاربوده، زنگی دریافت کردم. با لحن بسیارعصبانی گفت: "آقای مهرآئین، ازشما انتظارنداشتم که پسرمامایم را با مشکل مواجه کنید. هرچه باشد، قوماست" و گله گذاری های دیگر. البته کمی با لحن آبدارتر. ازآن گذشتیم، جناب ولسوال که مثلا ازدوستان من است، زنگ زد و گلایه گذاری، بلاخره گفت راهی رابسنجید که مدیرتذکره بتواند ازخود دفاع کند. پیشنهاد کردم که دفاعیه اش را به زبان خودش پخش می کنیم. قبول کرد و فردا قرارشد صدای مدیرتذکره را بگیریم. حدود یک ساعت دردفترش منتظرماندیم، ایشان دریک جلسه تشریف داشتند و ما (من، عزیز و هیل دبراند) خسته برگشتیم. فردایش به سراغش رفتیم و دردفترش با او مصاحبه ای کردم. (البته هیل دبراند هم با من بود) ازاو پرسیدم که آیا شما بیشتراز20 افغانی گرفته اید؟ گفت نه، اصلا و ابدا. گفتم پس این مردم که مصاحبه کرده اند، چرا میگویند که بیشترحتی تا 500 افغانی داده اند؟ گفت آنها دروغ می گویند. ازآنجا رفتم سراغ شهروندان و با حدود بیست نفر مصاحبه کردم و گفتم: "مدیرتذکره می گوید که هرکس که می گوید بیشتراز20 افغانی داده است، دروغ می گوید، شما چه می گویید؟". آنها هم می گفتند که مدیرتذکره دروغ می گوید. مصاحبه ای هم با ولسوال انجام دادیم که گفته بود" ما درجلسه اداری فیصله کردیم که کسانی که بیشتر از20 افغانی داده اند، بیایند، ما پولشان را پس می دهیم". شاید بدین طریق می خواستند آنان را شناسایی کنند و ازآنان انتقام بگیرند. خلاصه درتیتراخبارشامگاهی، اولین خبراین بود که (ولسوال یکاولنگ، پول اضافه گرفته شده تذکره را پس میدهد). بعد هم صدای ولسوال وصدای مدیرتذکره که "مردم دروغ می گویند" وبعد هم صدای 28 نفرکه گفته بودند بیشتر از20 افغانی داده ند و مدیرتذکره دروغ می گوید. ازقضا مدیرتذکره پسرحاجی احمدی (یکی ازدوستانم) بود. هنوزکه تقریبا 28 ساعت ازنشراین گزارش میگذرد، زنده ام. هیل دبراند می گفت: "آه خدا، چرا من نمی توانم ده سال دریکاولنگ باقی بمانم تا فساد اداری را برای همیشه ازاینجا گم کنم؟". اوعاشق ژورنالیزم است و عاشقانه کارمیکند. به تعهدش حسرت خوردم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

روایت امروز به سبک "دخترورسی"

این روزها سخت مصروف کاریم. همه مان. سه هالندی، چهاردختر، چهارپسر. همه وهمه مصروف برنامه سازی و مصاحبه و ویرایش (ادیت) وغیره ایم. صبح ساعت هشت، صبحانه دور هم، با خنده و مزاح و شادی صرف می کنی. بعد جلسه تقسیم کاروبعد هم هرکس به طرفی. تو، هیل دبراند، یائین و زهرا میمانید وخبرها و میهمانان رادیو و ثبت و ویرایش و..... اینترنت MTN هم آنقدرآهسته و گران قیمت است که اعصابی برایت نمی گذارد. بعد هم زنگ زدن به بامیان وکابل شروع می شود. ازاین بپرس و ازآن که امروزچه اتفاقی افتاد؟ کی مرد؟ کی آمد؟ وچند نفرکشته شد؟ و..... بعد هم همه را ترجمه کن به انگلیسی و انگلیسی هایش را به دری. ساعت دو شده است و توهنوز نان چاشت را هم نخورده ای. اما می چسبد. کیف دارد. ساعت دو نان را درحالی میخوری که یک دستت به کمپیوتراست وازاین ویب سایت به آن ویب سایت می پری ودست دیگرت درکاسه. وفقط همان لحظه است که ازکند بودن اینترنت ات خوشحال می شوی (چون میتوانی چند قاشق بیشتربخوری) خبرها را آماده میکنی و زهرا برای ثبت به اتاق دیگری میرود. حالا سرت کمی خلوت ترشده است و میتوانی زنگی به دوستان و خانواده ات بزنی که هرپنج دقیقه یکی ازبچه ها می آید و درمورد کارش مشورت ات را میخواهد ویا درترجمه مشکل پیدا کرده و کمک میخواهد. از دفتربیرون میزنی و منظره ای شبیه به بهشت را می بینی، اما وقتی عکاسی را دوست داشته باشی و بعد ازاینکه سه چهارسال همیشه کمره ات درگردنت بوده، تازه بی کمره شده باشی، نه تنها لذت نمی بری که حسرت داشتن یک کمره خوب را هم می خوری. وقتی به خریدنش فکرمیکنی، نتیجه میگیری که بهتراست فعلا فراموشش کنی و به قرضهایت برسی وتا حد اقل دوسال قیدش را بزنی. بعد هم زمان پخش برنامه ها میرسد و قلم و کاغذ دردست، سراپا گوش می شوی و سعی میکنی که برنامه ها را نقد کنی. باید محتاط هم باشی و خیلی نرم صحبت کنی که بچه ها ازتو نرنجند وبعد بیایی و هزاردلیل هم برای نقدت ارائه کنی که طرف قانع شود. چشم بازمیکنی، می بینی هوا تاریک شده و غذای شب میرسد. غذا را میخوری و بعد دوباره جلسه تقسیم کار شبانگاهی (به قول بی بی سی). یکی دو گیلاس چای میخوری وچند دقیقه داریوش گوش میدهی و بعد درحویلی جلسه هیئت مدیره برسرمسائل مثلاً مهم امروز وفردا. بعد هم ساعت یازده است و میتوانی با دیدن یک فوتبال خوب، همه چیز را فراموش کنی (البته اگرفوتبال خوبی باشد). فوتبال تمام شده و می بینی که ساعت یک و نیم است. جنراتور را خاموش میکنی و به بسترمیروی. سرت را که گذاشتی، خوابت می برد و هنوزخواب آلودی که صدای بچه ها بیدارت میکند. یکی دو دفعه سرت را زیربالش میکنی، اما فایده ای ندارد. "باستین" آمده و می گوید: مهدی، سوب با خایر..... این را نوشتم، وقتی تمام شد، خواندم، شک کردم که این را خودم نوشته ام یا دخترورسی !

اینجا رادیوپیک بامیان است، صدای ما را ازیکه ولنگ...

اینجا رادیو پیک بامیان است. صدای ما را ازمرکزیکه ولنگ می شنوید. این اولین جمله ای بود که ازرادیوی سیارما پخش شد و اشکم را درآورد. بلاخره بعد ازبیشترازیک سال زحمت و ارتباط و ایمل پرانک، بلاخره رادیوی ما فعال شده بود و ما دریکه اولنگ بودیم و برای مردم خود برنامه رادیویی پخش میکردیم. هیل دی براند، همکارهالندی ما که دراولین ساعات پخش آزمایشی ما به بازاررفته بود تا واکنش مردم را ببیند، با خوشحالی می گفت: "من عده ای ازمردم (عمدتاً جوانان) را دیدم که درمقابل یک دوکان جمع شده اند و صدای رادیورا بلند کرده اند. کنجکاوشدم و جلوتررفتم. دیدم درداخل دوکان، دوسه نفرشان می رقصند وبقیه دست میزنند. (یکک یاری دروم ازشیخ علی یه ...) دوروزاست که برنامه هایمان را پخش میکنیم. مردم خیلی خوشحالند و راضی. اما شاکی که چرا می روید. بمانید برای همیشه. تا روزجمعه هستیم و بعد میرویم بامیان. بعد برای پنجاب آمادگی می گیریم. میخواستم زیاد بنویسم، اما اینترنت تلفنی MTN، با بلاگ اسپات میانه خوبی ندارد و بازنمی کند. امروز قسمش را فراموش کرده و بازکرده است. بازهم می نویسم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

دیری است که ... وسرازیکاولنگ درآوردم

دیری است که ننوشته ام، اگربگویم وقتش را نداشتم، هم صدق میکند. اگربگویم دسترسی به اینترنت نداشته ام، هم صدق می کند و خیلی بهانه های دیگر. به هرحال خلاصه ماجرا اینکه مدتی همسرم بتول به جرگه صلح دعوت شده بود و من وقتی برای اینترنت نداشتم، بعد هم استعفا ازوظیفه قبلی و آغازکاردرشغل جدید شد و آنقدرمصروف شدم که دیگرجمعه ها هم کارمیکردم. یک سلسله مشکلات مالی هم برایم بوجود آمد که فشارش کمترازفشارقبرنبود. خلاصه اینکه نه ماه پیش که به هالند رفته بودم، توانستیم با هالندی ها برسریک پروژه رادیوی سیاردربامیان به توافق برسیم واین بود که بلاخره بعد ازنه ماه، این پروژه به بامیان شرف نزول فرمودند و ما مصروف آن شدیم. جزئیات طرح را اینجا بخوانید. یک دستگاه فرستنده برروی موترلاری سوئیسی ساخت پنجاه سال قبل مربوط دانشگاه بامیان نصب شده و به ولسوالیهای بامیان میرود و برنامه تهیه کرده و بعد نشرمیکند. این خلاصه ماجراست. اما تفصیل آن را سعی میکنم درآینده ای نزدیک بنویسم. حالا برای چهارده روز دریکاولنگ هستیم و کاررا دراینجا آغازکرده ایم. البته لازم به ذکرنمی دانم که مقامات ولسوالی یکاولنگ درابتدا با ما چه برخوردی کردند و مارا درمهمانخانه مان زندانی کردند وبعد با تلفن والی حبیبه سرابی ما اززندان آزاد شدیم، اما استقبال مردم ظاهرا خوب بوده وهمه اولین سوال شان این است که "چرا فقط چهارده روز؟" امسال سال عجیبی است. اگرمثل ظاهرنظری بنویسیم که ترپای بودیم، امری تازه نیست. چون امسال ما کلا ازابتدا تا بحال ترپای بوده ایم، یکاولنگ همچنان بارانی، ابری و سرد است. آنقدرکه باید همیشه کت پوشید. راه ها هم سیل زده و خراب. بازار بی رونق ترازسالهای قبل (شاید من اینگونه می بینم). باری برای نه روز دردایکندی بودم. سفرنامه ای نظیرسفرنامه های ابوفلانی می نوشتم. به نظرم بی خود جلوه میکرد، اما بعد ها ازدوستان زیادی شنیدم که برایشان بسیارجالب بوده. براین شدم که سفرنامه هایی ازاین جنس را این بارازیکاولنگ بنویسم. جایی که زمانی شاهد مقاومت مقدس مردم ما بود. البته یک چیزم کم است و هرقدم آزارم میدهد. این بارکمره ندارم. نبودش را درسفر بیشترحس میکنم. آنهم دریکاولنگ. ما یک گروه یازده نفره هستیم. شش نفردانشجوی کارآموز(سه دختروسه پسر)، دونفرکارمند افغانستانی (من وهمکارم) و سه نفرهالندی که البته یکی شان هنوزبه تیم ملحق نشده است. فعلا درمهمانخانه دفترشهداء برروی تپیه ای مشرف به بازارنیک هستیم. جای بسیاردلکشی است. ازشرشرآب چشمه گرفته تا بوی شکوفه های سیب، همه را داریم. اما کمی سرمان شلوغ ترازآن است که بتوانیم زیاد ازاین بهشت لذت ببریم. یکی ازهمکارانمان جوان بیست و یک ساله هالندی است که آنقدرشوخ طبع است که یک لحظه هم نمی گذارد خنده ازاین مهمانخانه فرارکند. همه بچه ها اورا دوست دارند. اگراونبود، بیشترپشت پسرم یاشار دیق میشدم. امشب همین قدربس است. راستی این را هم بدانید که این نوشته ها ازطریق اینترنت شبکه مخابراتی ಮಟನ್ برای شما برصفحه ویب گذاشته میشود. دوباره می بینمتان!