۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (4) چوگانی را فتح کردم

درمنطقه کوهستانی وناهموارنیلی مرکزولایت دایکندی، کوهی است که بلند ترازهرکوه دیگراست. این کوه رحمت و لعنت بسیاری ازمردم نیلی را به گردن دارد. چون بعد ازظهرها تقریبا اکثریت خانه ها، بازار و بعضی ازدوایردولتی را زیرسایه خود می برد و درزمستان فحش و درتابستان گرم نیلی تشکرمردم را به جان می خرد. کوه "چوگانی" برای هرساکن نیلی دوستی ای دارد به بلندای عمرش. اما کمترنیلی گی است که قله این کوه را فتح کرده باشد. چون هم بسیاربلند است و هم راه هایش صعب العبور. دوسال پیش وقتی درنیلی بودم، اولین بار این انگیزه درمن پیدا شد که چوگانی را فتح کنم، اما کسی حاضرنشد که همراهی ام کند و نشد. بلاخره دیروزبا چهارنفردیگرتصمیم گرفتیم که به این آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشانیم. من، علی که مثل من بیکاراست، سرور که بچه یکاولنگ است وکودکی اش با کوه ودره سرشده، علی بابا که عاشق ماجراجوئی است و شریف که ازمرکزنیلی است ومی گفت که درکودکی زیاد این کوه را گشته است، تیم امروزی ماست. تاپای کوه و جایی که سرک وجود دارد، با موترسیکل می رویم و ازآن به بعد، بدون اینکه راه مشخصی را برگزینیم، به کوه می زنیم و انگیزه بالا باعث می شود که قدمهای اولیه را خیلی سریع بالا شویم. من ازهمه تیم عقب می مانم، سرفه و سوزش سینه دماراز روزگارم درآورده است. هفته گذشته درکابل به سختی سرما خورده بودم وفکر میکنم این هم پیامد همان مریضی بود. دوساعتی که میرویم، دریکی ازصعب العبورترین قسمت های کوه، سرور گم می شود. هرچه صدایش میکنیم، جوابی نمی شنویم. ازآنجا که باید ازصخره های بسیار بلند و پربرف می گذشتیم، احتمال لغزیدن پا و سقوط دربین سنگها خیلی بالا بود. نگران می شویم و من و شریف پانزده دقیقه ای بدنبال او می گردیم. تلفنش هم آنتن نمی دهد. بین تمام سنگها را می گردیم، اما اثری نمی یابیم. با دیگراعضاء تیم تماس میگیریم که برگردند و بیشترجستجوکنیم. بعد ازحدود نیم ساعت، تلفنش زنگ میخورد. درمی یابیم که سرورخان، بدون اینکه به صدای ما جواب بدهد، خپ خود را گرفته و ازهمه گروه پیشی گرفته است. خاطرمان جمع می شود و به راه ادامه می دهیم. بعد ازسه و نیم ساعت، درجایی درکمرکوه که هموارتراست، اطراق می کنیم. هیزم جمع میکنیم و چای و بعد هم غذا که تن ماهی و کنسرو لوبیاست. سرورمتخصص گروه دراین قسمت است. هیزم، آتش و کوه، تخصص اوست. چای سیاه تیره دود زده، بعد ازسه و نیم ساعت راه بسیارسخت و پیاده روی طاقت فرسا، به قول پدرم برایمان "طلا" مزه میداد. بعد ازیک ساعت استراحت، برای ادامه کارآماده می شویم، اما علی و شریف اظهارناتوانی میکنند و ازادامه سفرسرباز می زنند. من، سرور و علی بابا ادامه می دهیم. ازآنجا با این فکرحرکت میکنیم که بیست دقیقه دیگربه قله کوه می رسیم، اما بعد ازحدود نیم ساعت، به صخره هایی می رسیم که باید به پشت خوابید و با دو پا آنقدربه صخره ها فشاربیاوریم که خود را بالا بکشیم. دست هایمان، روی یخ، آنقدرمی ماند که کرخت می شد، اما هنوزهم نمی توانستیم ازروی یخ، برش داریم. چون برداشت دست همان و سقوط به روی صخره های خشن و بی رحم همان. اگرچه دستکش داشتیم، اما ترجیح میدادیم دستهایمان برهنه باشد، چون بهترمی توانستیم از درزهای صخره ها محکم بگیریم. بعضی جاها خارهای تیغ دار را با دست آنچنان می گرفتیم که گوئی تنها ناجی ماست و همچنان بالا می رفتیم. ما نابلد بودیم و به بدترین موقعیت کوه برخورده بودیم. اما فرصت این نبود که از راه های دیگرمی رفتیم، چون حد اقل دو ساعت وقت دیگر را هم می گرفت. بعضی جاها، کمره نازنینم با سنگ کوه برخورد می کرد، اما هیچ چاره دیگری نبود. یکبارکمره بین من و کوه قرارگرفت و هردودستم را هم ازکوه گرفته بودم. بسیارناجوانمردانه به کمره ام فشارمی آوردم که نیفتم و این نامردی بزرگی ازیک عکاس درحق کمره اش است. خیلی خسته شده بودیم و یکی دو دفعه هم ناامید. بعضی جاها تقریبا راه برای عبورنبود و ما با صرف کردن بیست دقیقه وقت، میتوانستیم فقط سه متربالا برویم. خوبی سنگهای نیلی این است که زبرند و سطح صیقلی و صاف ندارند و پایمان بخوبی به آن بند می شد. برف دیگردشمن ما بود. خیلی جاها برف تا یک مترهم می رسید، اما درکل زیاد نبود. بلاخره بعد ازحدود دوساعت دیگر، به قله رسیدیم و همه مشقت راه را فراموش کردیم. دیوانه وارفریاد می زدیم و به اطراف نگاه میکردیم. وقت کم داشتیم و باید زود پس می آمدیم. پانزده دقیقه ای ماندیم و برگشتیم. جی پی اس نداشتیم که ارتفاع را می گرفتیم. اما برای من خیلی جالب بود. همه جا دیده می شد. عکسهای زیادی گرفتم وبرگشتیم. برگشت هم دست کمی ازرفتن نداشت. ازهمان راه که آمده بودیم، پس آمدیم. به کمرکوه که رسیدیم، دیدیم که رفقا رفته اند و ما هم بدون معطلی پایین آمدیم. اما هرچه می آمدیم، راه درازتر میشد. زانوهایمان سست شده بودند. آنقدرخسته بودیم که دیگرباهم حرف هم نمی زدیم. پائین ترکه رسیدیم، کم کم هوا تاریک شد. اما مهتاب کمک مان می کرد. بلاخره با پایین رسیدیم. جایی که موترسیکل ها بود. بدون معطلی سوارشده و به اتاق آمدیم وتازه درد پاهایمان شروع شده بود....

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (3)

روزعاشورا است. با موترسیکلم به همراه یکی ازدوستان به طرف دفتروالی راهی میشویم که قراراست مراسم عاشورا درآنجا گرفته شود ولی نمیدانم چرا دردفترولایت. درراه به ادامه جای تایرموترهایی که قبلا رفته اند، با سرعت بسیاربالا میروم که ناگهان یک سربازپولیس راهم را سد می کند. تازه می فهمم که وارد یکی ازبخش های قوماندانی امنیه شده ام. سرباز می پرسد که با این عجله به کجا میروی؟ با کی کارداری؟ ازفرط خجالت، نمی توانم صحبت کنم. به لوحه نگاهی می اندازم و کلمه (قوماندانی امنیه دایکندی) را می بینم. با آنکه میدانم که قوماندانی اینجا نیست، میگویم به قوماندانی امنیه کاردارم و اوجواب میدهد که اینجا نیست و نزدیک دفتر ولایت است. معذرت خواهی میکنم و ازآنجا دورمی شوم. خدا را شکرمیکنم که دایکندی بود، اگراینکار را درکابل میکردم، حالا شما این سطور را نمی خواندید، چون سرباز پیره دار با دیدن من که با آن سرعت به داخل قرارگاه می روم، فکرمیکرد که من انتحاری ام و فورا به من فیرمیکرد و من بدون اینکه کس و یا کسانی را بکشم، به بهشت می رفتم و رستگارمی شدم. درنزدیکی ولایت، یک دسته ازعزاداران را می بینم که سینه زنان به طرف دفترولایت میروند. به یاد عزاداری های مشهد می افتم. زنان هم درآخردسته حضوردارند. عکس میگیرم و به طرف دفترولایت میروم.
درآنجا حدود یک و نیم هزار الی دوهزارنفردرصحن حویلی ولایت گردهم آمده اند و سینه زنی میکنند. مقامات هم حضوردارند. عکس میگیرم و به دنبال سوژه میگردم. سخنرانی شروع می شود. والی و بعد کسی بنام کریمی و بعد هم کسی دیگربنام مظفری که بسیارطولانی صحبت کرد. بعد مراسم تمام شد و هرکس به طرف خانه خویش روان شد. چند ریاست دولتی را هم می بینم که بیسکویت، شیر، شربت و خرما توزیع میکنند و تابلوهایشان را هم نصب کرده اند. درحالیکه هنوزفلسفه این را کشف نکرده ام که چرا باید مراسم عاشورا دردفترولایت گرفته شود ودولت حکم برگزارکننده را داشته باشد، به طرف بازار روان می شوم.

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (2)

روزتاسوعاست. همه جا رنگ و بوی محرم دارد. اکثردوکانهای بازارمسدود است. نانوائی ها نان وقصابی ها گوشت دوروزه را پیشاپیش می فروشند، چون فردا (برطبق اعتقاد مردم) خریدو فروش حرام است.
امین رسا دوست قدیمی ام را می بینم که سوار بر موتر لند کروزر سفید رنگی به طرف مهمانخانه والی میرود که محل اقامت من هم نزدیک آن است، اما او مرا نمی بیند. بعد ازظهر والی را ملاقات می کنم. محرم است و اوهم کاملا سیاه پوشیده است. وقتی مرا معرفی میکنند، والی میگوید که قبلا گزارشهای مرا خوانده است وبعد تلفنهای زیادی درجریان ملاقات برایش می آید. اقبال را هم می بینم. جوانی که وبسایت والی را پیش می برد. والی دایکندی را یکی ازمحرومترین ولایات افغانستان میخواند و دراین محرومیت، ژورنالیستان را هم شریک میداند و ازاینکه خبرنگاران علاقه چندانی به دایکندی نشان نمی دهند، گلایه مند است. من هم کاملا با این گفته موافقم. علاقه چندانی نزد خبرنگاران برای کاردر دایکندی وجود ندارد اگرچه من به همکاری و حوصله دولت مداران دایکندی درمورد زبان نیش دارخبرنگاران نیزشک دارم.
والی تعارفم میکند که می توانم درمهمانخانه اش بمانم، تشکرکرده رد میکنم و میگویم که نزد دوستانم هستم و مشکلی دراین زمینه وجود ندارد. درهمین هنگام، امین رسا وارد می شود وبا سروصدا مرا درآغوش میکشد. بعد ازچند دقیقه صحبت درباره موضوعات مختلف که بیشترحول محور دایکندی وژورنالیزم است، خداحافظی کرده می برایم. یکی ازدوستان که وعده داده بود برایم موترسیکلی تهیه میکند زنگ میزند و بعد تر، موترسیکلی دراختیارم قرارمیدهد. خوشحال می شوم و ازآنجا بدیدارشهردار می روم. طبق معمول دفترش فوق العاده تمیزو با سلیقه چیده شده است. ازهردری سخن می گوئیم. دخترش اندیرا هم می آید و من که همیشه ازاو خوشم می آمد، می بوسمش. ازآنجا مستقیما به ریاست عودت کنندگان و مهاجرین می روم که امین رسا رئیس آن اداره است. به گرمی استقبالم می کند و ازخاطرات گذشته قصه میکند. حسی نوستالوژیک لبخندی ملیح برلبهای هردوی مان می نشاند.

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (1)

این روزها درنیلی ام، مرکزدایکندی. تقریبا یک ونیم سالی است که نیامده بودم. نیلی تغییرات زیادی کرده است. تعمیرهای دولتی اش خیلی بیشترازسالهای گذشته است و اکثرریاست ها ازقلعه های قدیمی کرایه ای، به تعمیرهای جدیدشان کوچیده اند. چند سرک جدید هم جورشده، اما ازقیرخبری نیست. پول مصرف می کنند و سرک درجه دو می سازند، یعنی هموارکاری میکنند و ازآنجا که نیلی تمام زمینش را نوعی سنگ خاص بنام "کرول" پوشانده است، هموارکاری اش زیاد سخت نیست و پول کمی می خواهد. یک پیاده رو زیبا هم ازبازارتا ولایت کشیده شده که وقتی رویش قدم میزنی، بیاد کوچه های قدیمی پاریس می افتی. اما شنیده ام که بعضی ازقسمت هایش درمحدوده سرک است و قراراست بزودی خراب شود. اکسکواتور(بیل های میکانیکی) و بولدوزرهای شهرداری هم درحال کارند و دشتی که قراراست به عنوان شهرجدید توزیع شود را هموارکاری میکنند. بازارپاکترازگذشته است. بیلرهای کثافات با آرم شهرداری نیلی، همه جا به چشم می خورد. حتی دراماکن خصوصی (در تنها حمام پنج اتاقه دایکندی که شصت افغانی می گیرد). دوکانها کمی تخصصی ترشده اند. قبلا دریک دوکان ازچپلق گرفته تا مربا و ازمرغ گرفته تا گولی موترگرفتگی می فروختند، اما حالا خیلی ازدوکانها، فقط تیپ خاصی ازاجناس را می فروشند. سه چهارتا عکاسی دیجیتال لوکس هم درست شده است و یک اینترنت کلب هم راه افتاده است. گرانی بیداد می کند. یک لیتردیزل هفتاد افغانی است. یک سیرچوب بالاتراز120 افغانی وگازکیلوی 90 افغانی. زمان ورود من، مصادف با زمان برگشت حاجی ها ازحج است. همان حاجی هایی که مشهورترین جمله شان این است "یک خوابی بود و تیرشد" و بعد شروع میکنند که درسعودی تشنابهای هوتلهایش اینجنین است و موترهایش آنچنان. عده زیادی ازمدم به استقبال حاجی هایشان آمده اند وهوتلهای بازارفوق العاده شلوغ است. محرم دیگرمناسبتی است که به محض ورود، حضورش را به رخت می کشد. موترهای پولیس با بیرقهای "یاحسین" ویکی دوتایشان با بلند گوهایی که نوحه می خوانند، به این طرف و آنطرف می روند. یکی دو تا پوسته امنیتی پولیس هم دروازه محرمی پوشیده ازپارچه سیاه ساخته اند. یکی ازشهروندان نیلی می گفت که دولتی ها برای سوء استفاده ازدین و یافتن مقبولیت مردمی، ازپول ملت دروازه امام حسین می سازند. به محض ورود، با استقبال گرم دوستان روبروشدم. حسین اخلاقی حسابی تحویلم گرفت و همین طوربقیه دوستان. همه دوستان قدیمی خیلی خوشحال می شوند و بعدهم دعوتم میکنند و من هم بدنبال یک وعده غذای چرب، ازخدا خواسته قبول میکنم. خبرخوش دیگراینکه این روزها رادیوی خصوصی جدیدی بنام "رادیو نسیم" آغازبه فعالیت میکند. این رادیو با سرمایه شخصی مهدی موحدی و رضا واحدی ایجاد شده است. بزودی کنفرانس گزارشدهی دولت به ملت دردایکندی آغازمی شود. اگرچه خیلی نمادین است، اما بدنیست. لااقل تمرین دموکراسی می شود برای سالهایی که دولت واقعا باید به ملت حساب بدهد. شهردار نیلی خانم عذرا جعفری را درولایت دیدم. قول دادم که به دفترش می روم، اما هنوزوقت نکرده ام. پیش دوستم حبیب رادمنش رفته بودم که حالا معاون والی است. استقبال گرمی کرد و ازخاطرات گذشته قصه کردیم. خاطره همان شبی را که باهم دریک موترازمزارتا کابل آمده بودیم و نصف شب به کابل رسیده بودیم، بعد تاکسی گرفته وبودیم بعد ازبسیارماجرا دریک هوتل، جایی برای خواب پیدا کرده بودیم، صبح که بیدارشده بودیم، او ازمن پرسیده بود که تودراینجا چه میکنی؟ ومن گفته بودم که من دیشب آمدم. بعد او گفته بود که من هم دیشب آمدم. تازه فهمیده بودم که همسفردیشب من، خود همین آقا بوده است. نگرانی بسیاری ازبچه هایی که درصنف دوازده می خوانند این است که مبادا کنکوربرگزارشود و نسبت برفباری ومسدود بودن راه ها، نتوانند به امتحان برسند. پیاده روی درنیلی عجب صفائی دارد، یک ساعت شیب تند سربالائی را ازبازارتا ولایت میروم و خیس عرق می شوم. اما یکی ازدوستان قراراست لطف بکند و یک موترسیکل برایم پیدا کند. هوا این روزها درنیلی واقعا عالی است. نه زیاد سرد و نه زیاد گرم. البته ساکنین نیلی گلایه دارند که سرد شده است، اما برای من که ازبامیان آمده ام، معتدل جلوه میکند. دیدن من، درحالیکه کمره ام ازگردنم آویزان است و کوله پشتی ام برپشت، چیززیاد عجیبی نیست. یادم می آید چند سال قبل با همین تیپ، خیلی تابلو بودم. این یعنی که حالا مردم به دیدن چهره های بیگانه عادت کرده اند. دردوایردولتی خبری ازدریشی یا لباس رسمی نیست و حضورزنان خیلی خیلی کمرنگ است. به لطف محرم، ساعات رسمی ادارات کوتاه ترشده است و معمولا ساعت دو نیم بعد ازظهر، مراجعین با درهای بسته روبرو می شوند. البته این حکم قطعی نیست و شاید اداراتی باشند که تا چهارکارکنند. به خوابگاه محصلین دارالمعلمین نیلی رفتم. یکی ازاقوامم را پیدا کردم. ازوضعیت درسی شان جویا شدم. به نظرم زیاد بد جلوه نکرد. استادانشان آدمهای مسلکی ای هستند و یکی دو تایشان هم تادرجه ماستری درس خوانده اند. یک دانشگاه خصوصی (مؤسسه تحصیلات عالی) به نام " ناصرخسرو" هم ایجاد شده که تقریبا درانتهای سال اول تحصیلی خود قراردارد. یکی ازویژگیهای نیلی (که من خیلی دوستش دارم) این است که شما میتوانید درعین زمان، شاهد فرهنگها و گویشها (لهجه ها) ی مختلف ازاقصی نقاط این ولایت چندین اقلیمه باشید. کجرانیها با آن تیپهای قندهاری شان، سنگ تختگی ها با جورابهای گرم پشمی شان و مردمان کیتی با لهجه تقریبا پشتونی شان، همه و همه زیبایی خاص خود را دارند. نیلی شهرموترسیکل است. اگرتعداد موترسیکل ها را برتعداد ساکنین نیلی تقسیم کنیم، شاید پنجاه درصد مردم موترسیکل دارند. قبل ها موترهای داکسن (تویوتایی که طالبان زیاد استفاده میکردند) به وفوردرنیلی دیده می شد، اما حالا تعدادشان کم شده و درعوض مینی وانهای (فلانکوچ) بسیارشده است. کرایه ها فوق العاده بالاست. ازنیلی تا کابل از2200 الی 1600 افغانی برای هرنفرمی گیرند. می گویند اگربرفباری شروع شود، گرانترهم می شود.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

یوتوپیای مجرمان

چندی پیش یکی ازهمسایه ها (جدیداً به خانه دیگری کوچ کرده ایم)، راهم را گرفت و با لحنی بسیارخشن گفت که دیگرحق نداری ازاینجا عبورکنی. اگرتکرارشود، من می دانم و تو. من که دیدم طرف بسیارعصبانی است و ممکن جروبحث با او اوضاع وخیمی را بباربیاورد، مثل بچه های خوب سرم را پائین انداختم و گفتم چشم.

کمی آنطرفترمرد دیگری نشسته بود که مرا وهم او را می شناخت. گفت فلانی چه می گفت؟ ماجرا را گفتم و گفت، خوب کردی که با او جروبجث نکردی.

گفتم چرا؟

گفت چون فایده ای ندارد، او درهرحال، بزودی راهی زندان می شود.

با تعجب پرسیدم چطور؟

گفت: او چند ماه پیش جرمی را مرتکب شده بود. بعد ازگذراندن سه محکمه، حکمش نهائی شده است و به ...... مدت زندان محکوم شده است. اما ازآنجا که زندان فعلا فضای خالی ندارد (گنجایش نفرجدید ندارد)، او منتظراست که یکی اززندانیان آزاد شود و او بجایش برود. حالا او هرهفته یکی دو مرتبه اززندان خبرمی گیرد که آیا کسی آزاد شده است یا نه که او بجایش به زندان برود.

ازاین حرف خیلی خنده ام گرفت.

سه چهارروز بعد، شنیدم که همسایه ام به اختیارخود به زندان رفته و با اصرارخود را داخل کرده است. به امید اینکه دوهفته بعد که عید قربان می رسد، شامل بخشش شدگان عید شده و رها شود.

به بامیان می گویند یوتوپیای مجرمان (مدینه فاضله)!

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

کرزی و صفرپوپو

حدود ده دوازده سال قبل، درمنطقه قشلاق تپه فرحت پلخمری بغلان، مردی بود درحدود چهل و پنج ساله، قد کوتاه با چشمانی تنگ ودهانی که جای خالی چند تا دندان را دائم الوقت به نمایش می گذاشت. اصالتا ازهزاره های دره ترکمن بود که ده سالی بود که ساکن همان منطقه بود. کس و کویی نداشت وبرای مردم آب می آورد و نان می گرفت.

نامش صفربود وبچه های کوچه او را صفرپوپو می گفتند. واین موجی ازخشم صفررا به همراه داشت که با سنگ، چوب و هرچیزکه دم دستش می آمد، حمله ور می شد وبا فحش های رکیک هم همراه بود.

مدتی گذشت و صفرپوپو درکوچه دیده نمی شد. فهمیدیم که تاجری خیراندیش وی را به خانه اش برده و اتاقی برایش داده و معاشی هم تعیین کرده و فقط او باید چوب می شکست و آب می آورد و بقیه روز را کلاً بیکاربود.

حدود یک و نیم ماه گذشت و صفرپوپو بازهم به کوچه بازگشت. از او پرسیدند که چرا همانجا نماندی؟ با لحنی گرفته و کودکانه گفته بود: "آنجا هیچ کس آدم را صفرپوپو نمی گفت"

درمدت ده سالی که صفردرکوچه مانده بود، به پوپو گفتن های بچه ها عادت کرده بود و این نوعی پیوند درونی ناگسستنی را به وجود آورده بود که صفرنتوانست بیشترازیک ماه دوری آنرا طاقت بیاورد.

دیشب هم شنیدم که کرزی برای پوپو گفتن های پاکستان که چند سالی بود به لطف امریکا کم شده بود، دلش تنگ شده بوده و بازهم به کوچه آمده تا اورا صفرپوپو بگوید و او گلو پاره کند و هارگونه آنان را دنبال کند.

کرزی هم مانند صفرنتوانست فقدان پوپو گفتن های پاکستان را برای بیشترازچند صباحی تحمل کند. این بود که خود به نزد پوپو گوی همیشگی اش شتافت و درمقابل اربابش قد علم کرد و گفت: اگرتو به این (که همیشه مرا پوپو می گوید) حمله کنی، من با تو جنگ خواهم کرد.

خدا عاقبت مارا بخیرکند که رعیت اینگونه رئیس جمهوری هستیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

قذافی دستگیرشد÷

دقایقی قبل، ازیک دوست شنیدم که سرهنگ قذافی دستگیرشد.
این خبرخوشحال کننده است. چون با دستگیری قذافی، طرفدارانش دست ازمقاومت برمی دارند و دولت به دست مردم می افتد. بدین ترتیب جنگ به پایان میرسد و زمان آن می رسد که دولت چدیدی ساخته شود. اگرمردم لیبی بتوانند دولتی دموکراتیک را بنیان گذاری کنند، میتوانند نمونه خوبی برای سایرملل عرب و غیرعرب باشند. حتی برای ما افغانستانیها، چرا که ما سیزده قرن است دنباله رو اعراب هستیم. من ازهمین جا، به تمام خونهای ریخته شده درخیابانهای این کشور، ادای احترام می کنم. یادم می آید وقتی کوچک بودم، قذافی برایم یک قهرمان (هیرو) بود. چون مقاومت سرسختانه ای درمقابل فشارهای آمریکا می کرد. اما ازآنجا که خیلی عاشق فوتبال بودم و اخبارآنرا تعقیب می کردم، دریک روزنامه ایرانی خواندم که سرهنگ قذافی ازدیگوآرماندومارادونا بازیکن بسیارگران قیمت آرژانتینی درآنزمان درخواست کرده بود که طی یک قرارداد، به پسرش فوتبال بیاموزاند. ازنظرمن، این تقاقضی بزرگ بود و ثابت میکرد که قذافی به فکرمردم فقیرلیبی نیست.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

عجایب لعبتی دیدم دراین شهر

باری به سنه 1389 هجری اندربلاد بامیان، به بانک اندرشدیم ازبهرکاری. "بانک، خزانه شاهانه را گفتندی که الحال به غایت مترقی گشته و درهربلادشعبه ای افرازگشته که رعیت تعب سفربرخود نگرفته و مالیات به همان شهرودیارخود به خزانه شاهانه واصل کنند".

این خزانه شاهی را (دافغانستان بانک) خواندی اش، به لسان آنعده بلند بینیان فرخ نشان که دودوسه قرنی است که مرکب شبانی به توسن حکومت داده اند و مرغ دولت برشانه های ستبرشان بنشسته است و عده ای دیگرشان چنان بهشت فروشند که مؤمنین را تاب درنگ نماندی و شوق و اشتیاق وصال، فکرانتحاردرسرافنگندی. چونان که اگرمحمد (ص) ازلحد برخیزد، یارای بازشناسی دینش نباشد.

القصه به بانک اندرشدیم. لعبتی دیدیم بس عجیب که ما را سِرّ خلقتش مسئله ای افتاد سخت ومشکل و حیران بماندیم اندرحلش. صندوق گونه ای بود سخت ازفلز، گوئی به قیراندود شده بود، لیک ارزق (آبی). برآن نگینه هایی چند به سان اسطرلاب شیوخ عرب، که برآن حروفی نبشته.

ظریفانه سیم هایی گردآورده بودند ازهمانها که خوبرویان ارزگان گیسوان افشانده خویش بدان پیچند و بدینگونه دل دلدادگان به بند کشند.

برگی نحیف و سپید بسان کاغذ ختنی برآن نهادندی وبرآن نگینه ها چنان بی مجال کوفتندی که کاغذ به فغان آمدی و خون دل برون دادی ونوشته ها پدید آمدی ازآن و روی سپید کاغذ را یارای دیدن آن همه کمال درآن لعبت نماندی وشرمگنانه به سیاهی گرائیدی.

دربهت شدیم و چونان انگشت حیرت به دهان ماندی که ساعتی بگذشت وما ازخود بی خود.

ندا رسید که هان ابویاشار، چه درحیرتی که لعبتی دیگرنشانت دهم که تمام این کمال، به یکباره کند و آنرا "کمپیوتر" و "پرینتر" خوانند.

دیگربرخود تاب نبردم و برزمین برافتادم. چون چشم گشودم، نوباوگان بدیدم که ازفرط فغان، چشمها کاسه خون گشته اند.

راقمه شیخ الرئیس مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین (دام ظله)

تاریخ درخیابان

زمانی دربامیان متهم به ماجراجوئی و تشنگی شهرت بودم. به قول دوستی ازمقامات که "هرجا که شری هست، مهرآئین خود را رسانده است" و دوست دیگری که کاملترش کرده بود"هرجا شری هست، مهرآئین خود را رسانده است که آنرا بنام خود کند"

باری دوستی دیگرگفته بود که "مهرآئین ثبات سیاسی ندارد و به هرچیزاعم ازموافق و مخالف اعتراض میکند".

اما من معتقدم که ملتی که حقش پایمال شده است، باید همیشه معترض بماند. همیشه معترض ماندن تا احقاق حق، چیزی است که من به آن سخت معتقدم.

دیشب مقاله ای ازاسد بودا را درجمهوری سکوت خواندم که او تظاهراتهای اخیرهزاره های چندین کشور درواکنش به قتل هزاره های کویته را به فال نیک گرفته بود و به آن "تاریخ درخیابان" نام داده بود.

این مقاله را خواندم و بسیارخوشم آمد. توصیه میکنم که شما هم آنرا ازدست ندهید.