۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

یوتوپیای مجرمان

چندی پیش یکی ازهمسایه ها (جدیداً به خانه دیگری کوچ کرده ایم)، راهم را گرفت و با لحنی بسیارخشن گفت که دیگرحق نداری ازاینجا عبورکنی. اگرتکرارشود، من می دانم و تو. من که دیدم طرف بسیارعصبانی است و ممکن جروبحث با او اوضاع وخیمی را بباربیاورد، مثل بچه های خوب سرم را پائین انداختم و گفتم چشم.

کمی آنطرفترمرد دیگری نشسته بود که مرا وهم او را می شناخت. گفت فلانی چه می گفت؟ ماجرا را گفتم و گفت، خوب کردی که با او جروبجث نکردی.

گفتم چرا؟

گفت چون فایده ای ندارد، او درهرحال، بزودی راهی زندان می شود.

با تعجب پرسیدم چطور؟

گفت: او چند ماه پیش جرمی را مرتکب شده بود. بعد ازگذراندن سه محکمه، حکمش نهائی شده است و به ...... مدت زندان محکوم شده است. اما ازآنجا که زندان فعلا فضای خالی ندارد (گنجایش نفرجدید ندارد)، او منتظراست که یکی اززندانیان آزاد شود و او بجایش برود. حالا او هرهفته یکی دو مرتبه اززندان خبرمی گیرد که آیا کسی آزاد شده است یا نه که او بجایش به زندان برود.

ازاین حرف خیلی خنده ام گرفت.

سه چهارروز بعد، شنیدم که همسایه ام به اختیارخود به زندان رفته و با اصرارخود را داخل کرده است. به امید اینکه دوهفته بعد که عید قربان می رسد، شامل بخشش شدگان عید شده و رها شود.

به بامیان می گویند یوتوپیای مجرمان (مدینه فاضله)!

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

کرزی و صفرپوپو

حدود ده دوازده سال قبل، درمنطقه قشلاق تپه فرحت پلخمری بغلان، مردی بود درحدود چهل و پنج ساله، قد کوتاه با چشمانی تنگ ودهانی که جای خالی چند تا دندان را دائم الوقت به نمایش می گذاشت. اصالتا ازهزاره های دره ترکمن بود که ده سالی بود که ساکن همان منطقه بود. کس و کویی نداشت وبرای مردم آب می آورد و نان می گرفت.

نامش صفربود وبچه های کوچه او را صفرپوپو می گفتند. واین موجی ازخشم صفررا به همراه داشت که با سنگ، چوب و هرچیزکه دم دستش می آمد، حمله ور می شد وبا فحش های رکیک هم همراه بود.

مدتی گذشت و صفرپوپو درکوچه دیده نمی شد. فهمیدیم که تاجری خیراندیش وی را به خانه اش برده و اتاقی برایش داده و معاشی هم تعیین کرده و فقط او باید چوب می شکست و آب می آورد و بقیه روز را کلاً بیکاربود.

حدود یک و نیم ماه گذشت و صفرپوپو بازهم به کوچه بازگشت. از او پرسیدند که چرا همانجا نماندی؟ با لحنی گرفته و کودکانه گفته بود: "آنجا هیچ کس آدم را صفرپوپو نمی گفت"

درمدت ده سالی که صفردرکوچه مانده بود، به پوپو گفتن های بچه ها عادت کرده بود و این نوعی پیوند درونی ناگسستنی را به وجود آورده بود که صفرنتوانست بیشترازیک ماه دوری آنرا طاقت بیاورد.

دیشب هم شنیدم که کرزی برای پوپو گفتن های پاکستان که چند سالی بود به لطف امریکا کم شده بود، دلش تنگ شده بوده و بازهم به کوچه آمده تا اورا صفرپوپو بگوید و او گلو پاره کند و هارگونه آنان را دنبال کند.

کرزی هم مانند صفرنتوانست فقدان پوپو گفتن های پاکستان را برای بیشترازچند صباحی تحمل کند. این بود که خود به نزد پوپو گوی همیشگی اش شتافت و درمقابل اربابش قد علم کرد و گفت: اگرتو به این (که همیشه مرا پوپو می گوید) حمله کنی، من با تو جنگ خواهم کرد.

خدا عاقبت مارا بخیرکند که رعیت اینگونه رئیس جمهوری هستیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

قذافی دستگیرشد÷

دقایقی قبل، ازیک دوست شنیدم که سرهنگ قذافی دستگیرشد.
این خبرخوشحال کننده است. چون با دستگیری قذافی، طرفدارانش دست ازمقاومت برمی دارند و دولت به دست مردم می افتد. بدین ترتیب جنگ به پایان میرسد و زمان آن می رسد که دولت چدیدی ساخته شود. اگرمردم لیبی بتوانند دولتی دموکراتیک را بنیان گذاری کنند، میتوانند نمونه خوبی برای سایرملل عرب و غیرعرب باشند. حتی برای ما افغانستانیها، چرا که ما سیزده قرن است دنباله رو اعراب هستیم. من ازهمین جا، به تمام خونهای ریخته شده درخیابانهای این کشور، ادای احترام می کنم. یادم می آید وقتی کوچک بودم، قذافی برایم یک قهرمان (هیرو) بود. چون مقاومت سرسختانه ای درمقابل فشارهای آمریکا می کرد. اما ازآنجا که خیلی عاشق فوتبال بودم و اخبارآنرا تعقیب می کردم، دریک روزنامه ایرانی خواندم که سرهنگ قذافی ازدیگوآرماندومارادونا بازیکن بسیارگران قیمت آرژانتینی درآنزمان درخواست کرده بود که طی یک قرارداد، به پسرش فوتبال بیاموزاند. ازنظرمن، این تقاقضی بزرگ بود و ثابت میکرد که قذافی به فکرمردم فقیرلیبی نیست.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

عجایب لعبتی دیدم دراین شهر

باری به سنه 1389 هجری اندربلاد بامیان، به بانک اندرشدیم ازبهرکاری. "بانک، خزانه شاهانه را گفتندی که الحال به غایت مترقی گشته و درهربلادشعبه ای افرازگشته که رعیت تعب سفربرخود نگرفته و مالیات به همان شهرودیارخود به خزانه شاهانه واصل کنند".

این خزانه شاهی را (دافغانستان بانک) خواندی اش، به لسان آنعده بلند بینیان فرخ نشان که دودوسه قرنی است که مرکب شبانی به توسن حکومت داده اند و مرغ دولت برشانه های ستبرشان بنشسته است و عده ای دیگرشان چنان بهشت فروشند که مؤمنین را تاب درنگ نماندی و شوق و اشتیاق وصال، فکرانتحاردرسرافنگندی. چونان که اگرمحمد (ص) ازلحد برخیزد، یارای بازشناسی دینش نباشد.

القصه به بانک اندرشدیم. لعبتی دیدیم بس عجیب که ما را سِرّ خلقتش مسئله ای افتاد سخت ومشکل و حیران بماندیم اندرحلش. صندوق گونه ای بود سخت ازفلز، گوئی به قیراندود شده بود، لیک ارزق (آبی). برآن نگینه هایی چند به سان اسطرلاب شیوخ عرب، که برآن حروفی نبشته.

ظریفانه سیم هایی گردآورده بودند ازهمانها که خوبرویان ارزگان گیسوان افشانده خویش بدان پیچند و بدینگونه دل دلدادگان به بند کشند.

برگی نحیف و سپید بسان کاغذ ختنی برآن نهادندی وبرآن نگینه ها چنان بی مجال کوفتندی که کاغذ به فغان آمدی و خون دل برون دادی ونوشته ها پدید آمدی ازآن و روی سپید کاغذ را یارای دیدن آن همه کمال درآن لعبت نماندی وشرمگنانه به سیاهی گرائیدی.

دربهت شدیم و چونان انگشت حیرت به دهان ماندی که ساعتی بگذشت وما ازخود بی خود.

ندا رسید که هان ابویاشار، چه درحیرتی که لعبتی دیگرنشانت دهم که تمام این کمال، به یکباره کند و آنرا "کمپیوتر" و "پرینتر" خوانند.

دیگربرخود تاب نبردم و برزمین برافتادم. چون چشم گشودم، نوباوگان بدیدم که ازفرط فغان، چشمها کاسه خون گشته اند.

راقمه شیخ الرئیس مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین (دام ظله)

تاریخ درخیابان

زمانی دربامیان متهم به ماجراجوئی و تشنگی شهرت بودم. به قول دوستی ازمقامات که "هرجا که شری هست، مهرآئین خود را رسانده است" و دوست دیگری که کاملترش کرده بود"هرجا شری هست، مهرآئین خود را رسانده است که آنرا بنام خود کند"

باری دوستی دیگرگفته بود که "مهرآئین ثبات سیاسی ندارد و به هرچیزاعم ازموافق و مخالف اعتراض میکند".

اما من معتقدم که ملتی که حقش پایمال شده است، باید همیشه معترض بماند. همیشه معترض ماندن تا احقاق حق، چیزی است که من به آن سخت معتقدم.

دیشب مقاله ای ازاسد بودا را درجمهوری سکوت خواندم که او تظاهراتهای اخیرهزاره های چندین کشور درواکنش به قتل هزاره های کویته را به فال نیک گرفته بود و به آن "تاریخ درخیابان" نام داده بود.

این مقاله را خواندم و بسیارخوشم آمد. توصیه میکنم که شما هم آنرا ازدست ندهید.