یادم می آید وقتی کوچک بودم، درسی داشتیم که می گفت: این نان را کی پخته است؟ نانوا، همان نانوائی که دوست ماست. این گندم را کی کاشته است؟ دهقان، همان دهقانی که دوست ماست و...
این یوتوپیا (بعضی ها می نویسند اتوپیا = مدینه فاضله) فقط توانست درنیلی برایم تداعی شود. وقتی میخواستم کمربندم را سوراخ کنم، به دنبال کهنه دوز(مچی) می گشتم و آدرسی دادند، به تابلوئی رسیدم که نوشته بود "کفاشی ابراهیم کربلائی". سلام و بعد درخواستم را مطرح کردم. با مهارت تمام کمربند را سوراخ کرد، وقتی پول دادم نگرفت و خیلی با تعجب به من نگاه کرد. گوئی ازاینکه برای اینقدرکار، پول میدادم، تعجب کرده بود. تشکرکردم و رفتم.
دیگرزمان، موترسیکلتم خراب شد، به موترسیکل سازبردم. دوسه دقیقه کارکرد و درست شد. بازهم پول نگرفت.
به یک عکاسی رفتم و به توافق رسیدم که شبها ازمودم اینترنتش استفاده کنم. عصربرای گرفتن مودم که رفتم، حتی نپرسید اسمت چیست. مودم را داد. سه چهارروزی که گذشت، از او پرسیدم، تو به چه اعتباری مودم را بدون ضمانت و شناخت به من دادی؟ گفت: این مودم اگربه بردن (دزدیدن) می ارزد، فدای سرت.
اینجا واقعا شهردوستان بود. همان مدینه فاضله ای که سالهای دور، وقتی ذهنم میتوانست خیلی خوشبینانه تردنیا را ببیند و مدینه فاضله را بپذیرد، تصور کرده بودم. همان شهری که نانوایش دوست ماست. کفاش اش دوست ماست و موترسیکل سازش هم پول نمی گیرد.
ساکنین این شهرهمه دوستان ما هستند. همه نان می پزند. همه گندم می کارند. همه کارمی کنند. اما ما چقدردوست آنهائیم؟ و تا چه اندازه مرام دوستی را رعایت کرده ایم؟
چهره ام سرخ می شود.