۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ارزش زن کمترازخ ا ی ه چپ مرد

آدم وقتی به این دو ماده ازقانون جزای جمهوری اسلامی ایران برمی خورد، چند سوال درذهنش خلق می شود:
1- ارزش زن، کمترازخ ای ه چپ یک مرد است؟
2- خ ا ی ه چپ 66 شتروخ ا ی ه راست، 34 شتردیه دارد. کمال خ ا ی ه چپ درچیست؟
3- درجوامع انسانی (عمدتا جوامع اسلامی)، قسمت عظیمی ازموارد نقض حقوق، ناشی ازطغیان نیروی نهفته در خ ا ی ه مردان جوان می شود. چرا دراین حکم، خ ا ی ه کودکان نا بالغ (که هنوزفعال نشده اند) و پیرمردان (که تاریخ فعالیت شان گذشته)، همه وهمه یک بهاء دارند؟
دوست شوخ طبعی وقتی این را شنید، گفت: اگه ازاین به بعد، زنی دعوای مسلمانی و مساوات حقوق را کند، خواهم گفت که: "برو، قایدرخ ا ی ه چپم نیستی، دعوای برابری داری"
البته من معذرت میخواهم که عفت کلام را رعایت نکرده ام، اما گفتن واقعیت به این می ارزد که بعضی ازمرزها شکسته شود.
البته این حکم را دوستم علی کریمی پیدا کرده است.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

چگونه محمد زائی ها به قدرت رسیدند؟

می‌گویند اسکندر قبل از حمله به دیاری (بعضی ها ایران گفته اند) درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان وکودکانشان تجاوز کنند». اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند وباسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزارتو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...». این قصه افغانستان است. انگلیس ها دراین مملکت چنین کردند و محمد زائی ها را به قدرت رساندند و سه قرن است که اینچنین هست. خدا میداند تا کی چنین خواهد بود؟

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

سید گرائی و هزاره گرائی

دیشب مقاله ای ازاسد بودا را که درویب سایت جمهوری سکوت به نشررسیده است، خواندم که درمورد مسئله (سید و هزاره) بود. خیلی خوشم آمد. این روزها مسئله سید و هزاره به یک بحران تبدیل شده وبه نظرمن سودی برای هردوجانب ندارد. من شخصا مخالف دامن زدن به این مسئله هستم. من این مقاله را خواندم. خوشم آمد. دوستان را هم تشویق میکنم که بخوانند

اطلاعیه

دوهفته قبل همسرم بتول، درگیرودار کارهای مربوط به ویزایش ازسفارت ایران، تلفنش را گم کرد. سه روزبعد تلفن من هم گم شد. زنگ زدم. کسی گوشی را برداشت و گفت این تلفن ازمن است. حالا چون شما میگوئید که ازشماست، باشد، برایتان می آورم. من ساده لوح تا خواستم آدرس را بدهم، خندید و گفت: من خودم جایت را دیده ام، همانجا باش. من می آورم هاهاههاها. اما دزد با انصافی بود. چون فردایش به شرکت روشن رفتم و اطلاع دادم که سمکارتم گم شده و من خواهان احیاء آن می باشم. آنها وقتی سیمکارت جدید با همان شماره قبلی ام (0799409697) را دادند، دیدم کریدتم کاملا دست نخورده است و هیچ مصرف نشده است. باخود گفتم: (آفرین. دزد هم دزد دشت برچی. با انصاف و با مرام.) حالا بدین وسیله به اطلاع دوستان رسانیده می شود که تلفن های ما (من و بتول) هردو گم شده اند و ما هیچ شماره ای ازدوستان نداریم. اگرازشما احوال نگرفتیم، علت را بدانید و گلایه ای نداشته باشید. آنعده ازدوستان که دوست دارند ما احوالشان را بگیریم، میتوانند شماره تلفن خود را به آدرس اینجانبان روان نمایند. البته به لطف دوستم رضا ساحل فعلا دسترسی به یک سیت نوکیای 1100 دارم.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

قلوخی

چندی قبل گزارشی درباره قلوخی و قلوخی سازی کودکان بامیان تهیه کرده بودم که درویب سایت جدیدآنلاین نشرشده است. خوشحال می شوم که ازبوته نقدتان بگذرد.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

اندراحوالات همسایگان

باری خوانده بودم که درکتاب قصص المحرومین، زبان حال مردی آمده بود که مرا همسایه ای بودبس نادان، روزی از درجنگ درآمدی و گاهی دست دوستی درازکردی و ایامی هم درابروباران رابطه به سربردی. ایامی چند به بدی بگذشتی و روی زردی فزونی یافت تا آن زمان که زورمندی ازبلاد دورآمدی و توسن قدرت و اختیار درکوی ما دواندی و خیمه تزویربرپا همی داشتی که من نواسه فلان خانم و کواسه فلان خان و گنجم چون قارون و نعمتم بس فزون. خوانی دارم به وسعت آسمان و دلی دارم به فراخی دریای بیکران. خانه شما را هم من بسازم و آبادش کنم و اندرون را پرزروسیم و نوش و خور و عیش و مستی. ازدوست نورسیده بذل و بخشش حاتم وار و ازما جبینی گشاده. روزگاری چند بین منوال بگذشت و ازقضا همسایه اولی را خوی برچرخ تغییرافتادی. چونان که بدی فرونهادی و با جبین گشاده به دروازه آمدی و سلام دادی و محبت ها رواداشتی که مرا باوربرآن سخت بودی و مشکل. روزها بگذشتی و این دوخوب درخوبیت اندررقابت افتادی و چرخ مراد بردل ما گشتی وایام برکام. غافل ازشیطنت هردو. و شیطنت ها کردی که وصف شان دراین مقال نگنجیدی وباشد مگرروزی دیگریارای تحریریابیم. و من الله توفیق
همان روزکه هاتف غیب ندا همی درداد که جناب مستطاب همایونی سفیرالوده (ببخشید، سفیرالدوله) ایران به بامیان آمدی، بنده را شوق نوشتن این سطور به سرافتادی ونوشتمی آنچه نباید می نوشتمی.
راقمه میرزا مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

خبرهایی ازکنفرانس انکشافی بامیان

دیری است به خاطرکارهای مربوط به پروژه رادیوپیک بامیان، درکابل روزگار می گذرانم و ازگلودرد و سرما خوردگی و درد غربت اتاقهای مسافرخانه گرفته تا نعمت فراوانی اینترنت وگردوخاک وکالاشوئی و... بهره مندم وازخبرهای بامیان بی بهره. باری بی بی سی گزارش داده بود که بامیان علی الرغم کمی نفوسش، بزرگترین جمعیت وبلاگ نویس افغانستان را دارد. این را این روزها بخوبی حس میکنم که سومین کنفرانس انکشافی بامیان دراین ولایت برگزارشده بود و من درکابل، اما ازطریق دنیای مجازی چنان نزدیک که گوئی درسالن مخابرات بامیانم و (آنگونه که دوستان می گویند) با اد واطوارهای همیشگی ام، بی آنکه به دنیای پیرامون توجهی کنم، عکس می گیرم. دوستان پوشش خوبی داده بودند و جادارد که به این زحمت کشی شان به دیده قدرنگریسته شود. ظاهرنظری بسیارودقیق نوشت. سلیمان احمدی هم عالی بود. جاوید عطائی هم عکسهایی گرفت. بسم الله تابان هم بسم الله کرده است و گزارشی دارد که البته انتظارمیرود که مفصل تربنویسد. من خواندم، لذت بردم. شمارا هم توصیه میکنم که بخوانید و با خبرشوید. یاهو

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

کنسرت موسیقی هزارگی

دیروزکنسرت موسیقی محلی هزارگی با شرکت استادان صفدرتوکلی (مهمان ویژه)، سید انورآزاد و علی دریاب درخانه فرهنگ افغانستان برگزارشد.
گزارش کامل این کنسرت را میتوانید درویب سایت جمهوری سکوت بخوانید.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

آوارگی مدام

«کوچ غریب را به خاطربسپار/ ازغربتی به غربت دیگر/ تاریخ ما بی قراری بود/ نه باوری/ نه وطنی ... »
چه کوچها که نکردیم، چقدررفتن های بی بازگشت، درچه رفتن هایی که نگریستیم، چه بسیار چشمهایی که برسنگفرش کوچه ها ماندند تا فروبسته شدند. صفورا هامان قد کشیدند وگوش به زنگ مردند. چه نامه ها که نوشتیم وبه مقصد نرسیدند، وچقدرخاطره هامان درتاریخ گم شدند. تاریخ ما، تاریخ هجرت های بی بازگشت وگم شدن درغربت است. تاریخ را مسافریم. باورهامان نیزمسافرند. گاهی اینجا، گاهی آنجا، گاهی هم هیچ جا. هجرت، تقدیر سیزیفی نسلهامان، بی وطنی، شناسنامه اندیشه هامان. آوارگی مدام، سرنوشت مان.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

افغانستان آینده، افغانستان بدون زن؟!

با دوستم آقای (م) که درتلاش است به خارج ازافغانستان پناهنده شود و تلاش دارد که مرا نیزراضی کند که به این مسئله فکرکنم، درتاکسی نشسته بودیم و درباره دوست ثالثی صحبت می کردیم. گفتم فلانی میخواهد ازدواج کند و زنی میخواهد که لیسانس داشته باشد، اما بیرون کارنکند و زن خانه باشد و.... که یکباره جوانی شیک پوش با نکتایی و دریشی که پهلوی ما نشسته بود وارد بحث شد که من ازشما سوالی دارم. (ازلهجه اش معلوم بود که پشتون است) آیا کارکردن زن دربیرون ازخانه، خوب است یا بد؟ گفتم خوب. چون ما به اندازه کافی نیازبه نیروی انسانی خصوصا نیروی متخصص را درکشورمان احساس می کنیم و زنان به عنوان نیمی ازپیکرجامعه باید به حرکت دربیایند و... پرسید تکلیف اسلام چه می شود؟ گفتم منظورتان را نمی فهمم. واضح تربگوئید. بعد شروع کرد که براساس حکم اسلام زنان باید درخانه بنشینند و با کارکردن شان زمینه اشاعه فساد درجامعه را فراهم نکنند. من همسایه ای دارم که زنش دربیرون کارمیکند وفلان کاره است و باعث می شود که دهها مرد دیگررا هم به کثافت بکشاند و ..... وقتی بحث ها داغ ترشد، دریورهم وارد میدان شد و گفت که خدا درقرآن گفته است که زن ناقص العقل است. خلاصه بحث ما کاملا یکطرفه بود و بنده خدا هیچ فرصت گپ زدن را به من نمی داد ویکسره خودش حرف میزد. درآخرگفتم این نظرشماست و لطفا نظروبرداشت خود را به نام حکم اسلامی معرفی نکنید. گفت: شما (شاید منظورش شما هزاره ها بود) همه تان مقلد کافرشده اید ...
وخوشبختانه به مقصد رسیدیم و ازموترپائین شدیم. دوستم آقای (م) گفت: این جوان، خود انگیزه ای برای فرارازاین مملکت است. اینها آینده این مملکت را میخواهند بسازند. آیا تو میتوانی به آینده ای که بدست جوانان اینچنینی رقم میخورد، امیدوارباشی؟ هیچ جوابی نداشتم.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

انتخاب کنید، صفورا ایلخانی یا فاطمه کاظمیان؟

نتایج قسمی انتخابات نشان میدهد که ازبین کاندیدان زن درولایت بامیان، دونفرشان رقابت جدی تری دارند. فاطمه کاظمیان وصفورا ایلخانی.
فاطمه کاظمیان هفت سال رئیس امورزنان بوده و صفورا ایلخانی پنج سال وکیل مردم درپارلمان. کاظمیان دو فرزند دارد و صفورا به تازگی مزه مادرشدن را چشیده است.
صفورا فارغ التحصیل زراعت است و فاطمه کاظمیان تحصیلات عالی ندارد.
فاطمه کاظمیان کاندید حزب وحدت خلیلی است و صفورا کاندید حزب انسجام.
صفورا همچنین مسلط به زبان انگلیسی هم هست.
حالا شما بگوئید. دعا میکنید که کدامشان برنده شود؟ فاطمه کاظمیان یا صفورا ایلخانی؟
درصفحه نظرات بنویسید.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ابتکاری خوب ازرادیوی محلی بامیان

رادیوی محلی بامیان که توسط مؤسسه اینترنیوزآمریکا حمایت می شود و به گفته آقای ظاهرنظری یک رادیوی غیرفعال (ಪಸಿವೆ) است، ابتکارخوبی را برای تحت پوشش قراردادن انتخابات روی دست گرفته بود. یک روزقبل، به همت جمعی ازدوستان طرفدارژورنالیزم، خبرنگاران گردهم آورده شدند و هماهنگی ایجاد گردید که هرکدام به محلی رفته و ضمن تهیه گزارش برای خود، تلفنی وضعیت انتخابات را بصورت زنده ومستقیم به استدیوی رادیوی بامیان گزارش کنند. بنا براین، یک بامیانی می توانست بصورت آنی ازوضعیت انتخابات درمناطق مختلف این ولایت باخبرشود. این ابتکارقابل تقدیراست و ثوابش به روح آنانی (چه مرده و چه زنده) که باعث این هماهنگی شدند. همچنین تعدادی ازخبرنگاران به ولسوالیها رفته و ازآنجا گزارش دادند. فرهنگ نظارت برانتخابات توسط رسانه ها هم تقویت شد. یکی کارنیک دیگرهم شد که ایمل آدرسی مشترک تشکیل شد و رمزعبورآن دراختیارتمام خبرنگاران قرارگرفت وقرارشد همه گزارشهای خود را درآنجا با هم شریک کنند. که البته واضح است که بعضی ها اصلا شریک نکردند. خصوصا آنانی که همیشه ادعای گزارشدهی زنده (یا به قول خودشان لایف) را داشتند. بجزازولسوالی پنجاب که هیچ خبرنگاری حاضرنشد به آنجا برود و یا امکان رفتن مقدورنبود، بقیه ولسوالیها کلاً پوشش داده شد. من هم زنگ زدم و ازمرکزرأی دهی لاله خیل گزارش دادم.

انتخابات دربامیان

انتخابات دربامیان هم برگزارشد. با فرازونشیب ها و کم و کاستی های فراوان. برخلاف روزهای دیگرهفته، روزانتخابات، آفتابی بود و هوای مطبوعی داشت. ازصبح زود مردم ازراه های دورونزدیک با موترهای شخصی و بعضاً با موترهای کاندیدان و بعضی ها هم با پای پیاده به طرف مراکزرأی دهی به راه افتاده بودند.
خوبی دیگراین بود که کاندیدها به طمع جمع آوری آراء مردم، اغلب برای زنان موترکرایه کرده می کردند و مردم پیاده نبودند.
روند خیلی کند بود هجوم مردم هم بسیارونظم به اندازه انتخابات قبلی نبود و درنتیجه حضورتعداد زیادی ازمردم درمحل های رأی دهی، حضورپرشورمردم قلمداد شده بود.
پولیس ترافیک بامیان هم به کمیسیون نه چندان مستقل انتخابات کمک کرد و عکسهای کاندیدان را ازروی موترهایی که آنان برای انتقال مردم به کرایه گرفته بودند، کند.
خیلی ازخانمهایی که مجبوربودند ساعتها منتظرنوبت رأی دهی بنشینند، بدون دادن رأی برگشتند. سه چهارنفری هم راهی شفاخانه شد.
بازارعکس گرفتن ازتخلفات انتخاباتی توسط کاندیدان هم بسیارداغ بود. من کاندید محترمه ای را دیدم که ازموترهایی که عکس کاندیدی را داشتند و درفاصله کمترازسی متری محل رأی دهی توقف کرده بودند، عکس می گرفت.
تلفن های کاندیدان هم بسیارمصروف بودند. ازهرطرف زنگی و بعد با همان طمطراق مخصوص کاندیدان که همواره با کلمات و عباراتی نظیر (مردم خودشان شعوردارند، مردم خدمتگذاررا می شناسند، مردم احمق نیستند، مردم با آدمهای خوب همکاری می کنند، مردم قدرت تشخیص دارند، جای نگرانی نیست انشاالله، نگران نباشید، حل می شود، مسؤلین خودشان درتقلب دست دارند، وتقلبها بسیاروسیع است و .... ) همراه بود.
ساعت ازیازده صبح گذشته بود که کم کم کاندیدان به هرطرف زنگ می زدند وشکایت می کردند که درفلان محل رأی دهی، کمیسیون غرض ورزی کرده و کاغذ رأی دهی کم فرستاده است و مردم نمی توانند رأی بدهند. درنتیجه من که اکثرطرفدارانم درآنجاست، ضرر می کنم. با گذشت زمان، این خبرازساحات مختلف دیگرنیزبه گوش رسید. وهرچه به پایان روزنزدیکتر می شدیم، این آوازه بیشترشنیده می شد.
من نگران شدم که مبادا کاغذ رأی دهی تمام شود و نتوانم رأی بدهم. بعد ازظهربه همراه خانم و خواهرم عازم محل رأی دهی شدیم و مجبورشدیم ازدومرکزرأی دهی گذشته و درمرکزسوم (لاله خیل) کاغذرأی دهی پیدا کنیم و رأی بدهیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

من و قدس...

قدس! چقدربرای من قدسی و بزرگ! چقدرمقدس و با عظمت! چقدرنزدیکی و چقدردور.... آنقدربه سویت می دوم که درهمدردی ات می میرم، اما تو آنقدردوری که حتی ککت هم نمی گزد من به ترکستان میروم یا سرنوشت تو جدا رقم خورده است؟ من مردم اما لطفی بکن و کارت پستالی به آدرس گورستان برای من بفرست مواظب باش، آنهایی که به خاطرعشق من به تو، همیشه نفرین ام می کردند، تو را نبینند.... ازهمان کارت پستالهایی که رقاصان شوخ چشم عرب، درکاباره های اورشلیم می فروشند. ولی مواظب باش می آلود نشوند. چون من روزه بودم. ای قدس...
اینجا را هم بخوانید.

کربلا و انتخابات

مطلبی تحت عنوان (کربلا وانتخابات) نوشته ام که درسایت جمهوری سکوت به نشررسیده است. خوشحال می شوم ازبوته نقدتان بگذرد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

قصه بی پولی من درکابل

دیروزوقتی آماده می شدم که به کابل بیایم، طبق معمول پیراهن و تنبان پوشیدم و کمی (یکهزارافغانی) پول برداشتم و راهی شدم. برنامه ام این بود که به وقتی به کابل رسیدم، ازحساب بانکی ام پول می کشم. به محض رسیدن، کرایه موتروبعضی مخارج دیگر، وبانک هم که شلوغ بود و بعد هم رفتم به اینترنت کلب که سری به وبلاگها و ایملها بزنم. وبلاگم را بروز کردم. وقتی تمام شد، پیش متصدی اینترنت کلب رفتم و گفتم چند شد؟ گفت: پنجاه افغانی. دست درجیب شدم و بعد ازتلاشی تمام جیب ها، موفق شدم فقط سی و پنج افغانی پیدا کنم. گفتم پانزده روپه کم است. چطومیشه؟ صباروم صحیح است؟ بنده خدا نگاهی به سرتاپای من انداخت. پیراهن تنبان (لباسی که این روزها کمترآدمهای درست و حسابی می پوشند)، سرو رویی خاک آلود، موهایی نامرتب، ریشی رسیده وخلاصه تیپی کاملا قناس. ازنگاهش فهمیدم که طرف مطمئن شده که پانزده افغانی رفت. گفت: خیراس، اشکالی نداره، وبعد سری تکان داد و آهی کشید که شاید پانزده کیلو حسرت بارداشت. با خجالت تمام ازکافی نت برآمدم و به طرف پل سرخ راه افتادم. مینی بوسی کنارم بریک کرد و صدا کرد: پل سرخ پل سرخ. به طرف کلینرنگاه کردم و دردلم گفتم: اگه میفامیدی که امیالی مه یک روپه هم ده جیب نداروم، چی خواد میکدی؟ درراه ظاهرنظری زنگ زد و برایش ماجرا را گفتم. درهمین هنگام، یک پسربچه نوجوان، یک خانم برقع پوش و یک دخترهفت هشت ساله آمدند وگفتند که ما ازپاکستان مهاجرشده ایم و پول نداریم و نان خوردن و .... طبق معمول، یکراست رفتم چشم سوم. همه بودند. علی امید، نجیب فرزاد، فرزانه زیبا کلام (که امروزاسمش را آلما گذاشتیم)، مهدی و بصیرسیرت. برایشان تعریف کردم. خیلی خندیدند.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روزجهانی وبلاگ نویسی

دیروزدوست خوبم یونس انتظارزنگ زد و گفت که خانه فرهنگ افغانستان روزجهانی وبلاگ نویسی را برای اولین باردرافغانستان دریک جمع صمیمانه وبلاگی جشن می گیرد. قراراست وبلاگ نویسانی جمع شوند و روزجهانی وبلاگ را به صرف افطاری جشن بگیرند. ظاهراً قراراست این قلم بدستان فضای مجازی جمع شوند و ازتجربیات وبلاگ نویسی خود بگویند و بهترین وبلاگهایی که خوانده اندرا معرفی کنند. ازمن و خانمم بتول محمدی دعوت کردند. با توجه به اینکه پسرم یاشارکمی مریض است و بتول هم رخصتی هایش را برای روزهای عید فطر می گذارد، من تنها راهی کابل شدم. اما یک سوال درکابل برایم پیدا شد. چرا ظاهرنظری که مقام بهترین وبلاگ نویس فارسی زبان جهان که ازطرف رادیو صدای آلمان برگزارشده بود را ازآن خود کرده بود، دعوت نشده بود. به معصومه ابراهیمی (دخترورسی) که ازبرگزارکنندگان است، زنگ زدم و پرسیدم. گفت که قبلا دعوتش کرده ولی نسبت مصروفیت، نتوانسته به کابل بیاید. این اولین حضورمن درجمع تقریبا بزرگ وبلاگ نویسان است وامیدوارم بتوانم ازتبادل تجربه خوب استفاده کنم. وبلاگ نویسان قدری را خواهم دیدم.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

تاریخ درتاکسی

بعضی وقتها آدم برای رسیدن به واقعیت های تاریخی، نیازی به خواندن کتابهای قطورتاریخی ندارد. ( جدای ازاینکه من شخصاً به تاریخ متن « text » اهمیتی نمی دهم). درروزمرگی هایمان، همه جا رد پای تاریخ را میتوان دید. این امردرافغانستان بیشترمصداق پیدا میکند. یا میتوان گفت: "تاریخ درافغانستان قابل لمس ترازهرجای دیگری است". امروزدرتاکسی های کوته سنگی نشستم، بعد ازمن یک نفردیگرهم آمد و پهلویم نشست. پیرمردی حدود 65 ساله، هزاره و بدون کلاه سفید و ریش بلند. سلام دادم. با ارتعاشی که درصدایش بود جواب داد، اما نگاه نکرد. بعد ازاو، یک آقای حدود 50 ساله، اما خوش تیپ و دبل بروت و کمی هم مثلاً با کلاس پهلوی او نشست. طبق معمول تمام مسافرین تاکسی ها، زبان به شکوه ازگرمی هوا گشود و بعد هم گلایه ازشلوغی کابل و خلاصه فضل فروشی های فراوان درباب بی فرهنگی مردم این زمانه کرد. چند دقیقه ای که ازفرمایشات حضرت شان گذشت، قصه بدانجارسید که فهمیدیم جناب شان دروزارت معارف کارمیکند و درسال 1352 ازدانشکده ادبیات دانشگاه کابل فارغ شده است و دهها سال سابقه کاردارد و درپست های بلند بسیاری کارکرده است. پیرمرد هزاره پرسید: رئیس بخش تان کی است؟ گفت فلانی. گفت: می شناسمش. مرد دبل بروت ازپیرمرد پرسید: "شما چطوراورا می شناسید؟ پیرمرد جواب داد "اوشاگردم بود". مرد دبل بروت گفت: "درکجا"؟ گفت دردانشگاه کابل. من درسال 1342 ازدانشکده ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل فارغ شدم. وبعد ادامه داد... چقدردرد آوربود این قصه. او براساس قانون نانوشته تبعیض قومی، چهارمرتبه ازپستش مجبوربه استعفا و یک باردیگرهم مجبورشده بود زیردست شاگردش برای سالهای متمادی کارکند. حالا بعد ازاین همه سال، یک کارمند عادی دولت بود و بس. دومرد درکنارم نشسته بودند. یکی ده سال ازدیگری دیرتر فارغ شده بود، اما بینی بلند ترداشت وحالا برای خودش کسی بود، اما دومی مویی سفید، صدایی لرزان و چهره ای رنجیده داشت و یک کارمند عادی دولت بود. این تمام تاریخ جغرافیائی بنام افغانستان است. پیرمرد با حسرت ازآن روزی یاد کرد که وقتی وزیروقت آمده بوده و اورا (که یک هزاره بود) دیده بوده وناخود آگاه فریاد زده بوده که "ای چی میکنه ده اینجه؟" و سراز فردا عزلش کرده بود وخانه نشین شده بود. دلیلش را هم اینگونه نوشته بوده (این مردک، انگلیسی می فهمد. بنابراین جاسوس امریکاست). این را هم گفت که پارچه های امتحان او بارها بنام دخترعبدالحی حبیبی نمره 100 برده بود. پیرمرد ازخاطرات تدریس اش درپاکستان همراه با کرزی هم گفت. گفت که کرزی هم مدتی با او هم قطار( و حتی پائین تر) ازاو بوده. اما او حالا شخص اول این جغرافیاست و این، یک ازهزاران. مرورتاریخ درده دقیقه برای من اتفاق افتاد. مدتی درفکربودم. بعد ازپیاده شدن ازموتر، موسیقی ای که ازبین شلوغی کوته سنگی شنیده میشد، توجهم را جلب کرد. عجب رقصی دارد این آهنگ جدید جام جهانی شکیرا (This Time for Africa)...

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

خداحافظ یکاولنگ

بلاخره کارما دریکاولنگ به پایان رسید و عازم بامیان شدیم. بین راه به بند امیررفتیم و نان چاشت را آنجا صرف کردیم. خارجی ها به یکاولنگ برگشتند، چون یک روزازبرنامه مانده بود باید آنها پخش می کردند که البته قبلا تهیه شده بود.

من بعد ازیازده روزپسرم را می دیدم. تا مرا دید، خندید، اما فرارکرد و به بغلم نیامد و تا دوساعت ازمن فرارمیکرد. بعد کم کم با هم کنارآمدیم.

رضا یمک هم دربامیان بود و باهم آمدیم.

صبح زود عازم کابل شدم. رضا یمک هم دربامیان بود و باهم آمدیم و فعلا درکابلم. فردا قراراست به خاطر امورات مربوط به رادیو به وزارت اطلاعات وفرهنگ بروم.

خبردیگری که دیروزبه محض ورودم مطلع شدم، مسئله صلح شورای ولایتی و والی بامیان با میانجی گری داکترسیما ثمربود که بسیارخوشحال کننده بود.

بتول دیده بود که خیمه شورای ولایتی جمع شده است. فردا هم والی به همین مناسبت یک میهمانی ترتیب داده است.

مثل همیشه اولین جایی که رفتم، دفترچشم سوم بود. رضا ساحل و استاد مسافر را هم دیدم. استاد مسافربا خوشحالی ازیکی ازعکسهایم یاد کرد که فروش خوبی داشته است. خوشحال شدم.

بتول زنگ زد که یاشارمریض شده است....

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

هیل ده براند، عشق ژورنالیزم

آخرین روزاز روزهای پراسترس ما دریکاولنگ به پایان رسید. روزهایی که ازساعت پنج صبح تا ساعت ده شب کارمیکردیم. این جدای ازآن استرسی است که حتی شب هم خواب را ازما می گرفت. آنقدرسرمان شلوغ بود که بعد ازچند روزاقامت دراین دفتر، تازه امروزمن متوجه منظره زیبای پشت دفترشدم. اما تحمل این همه فشاربرای دانشجویانی که هیچ مزدی دریافت نمی کردند، امری بود دورازانتظار. این خود دانشجویان بودند که اکثر حجم عظیم کار را به جان می خریدند. با چشمانی خسته، یکی لم داده، یکی خوابیده، ویکی نشسته به حرفهایی گوش می دهند که باید سه زبان ترجمه شود. او که هالندی است، باید ازمخیله اش به انگلیسی و بعد من ویا یکی دیگرازبچه ها به دری ترجمه کند. اما این سه ترجمه، هیچگاه از جذابیت این سخنان نکاست. چرا که هیل دبراند، عاشق ژورنالیزم است. ژورنالیزم درخونش نهفته است. تدریس اش هم با عشق همراه است. وهمین عشق است که بچه ها را وادارمیکند که درجواب این سوال که "بس نیست،بروید بخوابید" همه یک صدا بگویند نه، این گزارش را هم نقد کنیم، بعد. هیل دبراند زمانیکه فقط 19 سال داشت، برحسب اتفاق ازکاردرکشتی، به ژورنالیزم روی آورد وبعد شد این هیل دبراندی که امروزگفت: "من ده روزاز عمرم را هم، بدون درگیری با دولت نگذرانده ام". امروزآخرین روزکارگاه آموزشی یک هفته ای با هیل دبراند است. هیل دبراند امروزاعتراف کرد که چقدرازکار کردن با ما لذت برده است. او گفت: "من سالهای زیادی دردانشگاه آمستردام تدریس کرده ام، اما هیچگاهی این انرژی را نداشته ام که اینقدرعاشقانه کارکنم. شاگردان سال دوم دانشکده ژورنالیزم دانشگاه های هالند نیزنمی تواند با شما برابری کند. شما آنقدر انرژی دارید که میتوانید تغییر را بیاورید. انرژی ای که من درشما دیدم، مرا برآن واداشت که به اقامت بلند مدت درافغانستان فکرکنم و من اینکار را خواهم کرد". حتی من می توانستم اشک را درچشمان هیل دبراند ببینم. او با یک گزارش ما به آسمان می رفت. با اینکه دری نمی فهمید، آنقدرعاشق ژورنالیزم بود و تجربه داشت که وقتی مصاحبه میکردم و بعد میخواستم برایش ترجمه کنم، می گفت: "من فهمیدم، حالا این سوال را بپرس".

هیل دبراند

فردا کاراین دوره آموزشی تمام می شود و ما به بند امیرو بعد به بامیان می رویم. اما بچه ها امشب به چیز دیگری اشاره کردند. همه به این فکرمی کردند که چگونه می توانند به کارهای ژورنالیستیک شان ادامه دهند. من هم بعد ازدوازده روز، فردا قراراست خانواده و پسرم را ببینم. خیلی دلم برای شان تنگ شده بود. اما روز بعد صبح بسیار زود باید به کابل بروم و دوسه روزی درکابل خواهم ماند. ازکابل که بیایم، دو سه روزی دربامیان خواهم بود و بعد زود به ولسوالی پنجاب میرویم. چه کنم؟ کارمند رادیوی سیار، خودش هم سیاراست.

اوبچه ازرادیو پیک هستی؟

اوبچه ازرادیو پیک هستی؟ عاجل بیا ده قوماندانی، اسنادهایته هم بیارکه مه کدیت کارداروم. این مکالمه تلفنی ای بود که مرا ازخواب پراند. قوماندان امنیه ولسوالی یکاولنگ زنگ زده بود و بسیارعصبانی هم بود. شب گذشته ما گزارشی درباره فساد اداری ورشوت خوری ای که درپروسه صدورتذکره وجود داشت، تهیه کرده بودیم. گزارشگران ما (زهرا و عزیز) بعد ازاینکه مردم گلایه های زیادی کرده بودند که گویا مدیر تذکره ولسوالی ازآنان پول زیادی اخذ کرده اند، درحالیکه قیمت آن 20 افغانی بوده است، به سراغ مدیرتذکره می روند، وی درساعت کاری، دردفترش نبوده و خبرنگاران ما حدود 25 دقیقه منتظرمی مانند، بعد شماره تلفن اش را می خواهند، اما کسی نمی دهد. بلاخره به دفترآمدند. این گزارش نا تکمیل بود ویک روزدیگرهم معطل کردیم تا بلکه بتوانیم با مدیرتذکره هم مصاحبه کنیم وعلت را جویا شویم که چرا درازای هرتذکره تا 500 افغانی هم اخذ کرده است، اما ظاهراً مدیرصاحب زرنگی کرده بود و دم به دام نداده بود. ما هم تصمیم گرفتیم ونشرکردیم. اما یاد آورشدیم که مارفتیم و جناب مدیرتذکره درساعت اداری دردفترتشریف نداشتند. فردا صبح اولین زنگی که ازخواب بیدارمان کرد، زنگ جناب قوماندان صاحب امنیه بود که تفصیلش دربالا رفت. ظهرآنروزازدوستم حسین حسین زاده که خود نیزمدتی خبرنگاربوده، زنگی دریافت کردم. با لحن بسیارعصبانی گفت: "آقای مهرآئین، ازشما انتظارنداشتم که پسرمامایم را با مشکل مواجه کنید. هرچه باشد، قوماست" و گله گذاری های دیگر. البته کمی با لحن آبدارتر. ازآن گذشتیم، جناب ولسوال که مثلا ازدوستان من است، زنگ زد و گلایه گذاری، بلاخره گفت راهی رابسنجید که مدیرتذکره بتواند ازخود دفاع کند. پیشنهاد کردم که دفاعیه اش را به زبان خودش پخش می کنیم. قبول کرد و فردا قرارشد صدای مدیرتذکره را بگیریم. حدود یک ساعت دردفترش منتظرماندیم، ایشان دریک جلسه تشریف داشتند و ما (من، عزیز و هیل دبراند) خسته برگشتیم. فردایش به سراغش رفتیم و دردفترش با او مصاحبه ای کردم. (البته هیل دبراند هم با من بود) ازاو پرسیدم که آیا شما بیشتراز20 افغانی گرفته اید؟ گفت نه، اصلا و ابدا. گفتم پس این مردم که مصاحبه کرده اند، چرا میگویند که بیشترحتی تا 500 افغانی داده اند؟ گفت آنها دروغ می گویند. ازآنجا رفتم سراغ شهروندان و با حدود بیست نفر مصاحبه کردم و گفتم: "مدیرتذکره می گوید که هرکس که می گوید بیشتراز20 افغانی داده است، دروغ می گوید، شما چه می گویید؟". آنها هم می گفتند که مدیرتذکره دروغ می گوید. مصاحبه ای هم با ولسوال انجام دادیم که گفته بود" ما درجلسه اداری فیصله کردیم که کسانی که بیشتر از20 افغانی داده اند، بیایند، ما پولشان را پس می دهیم". شاید بدین طریق می خواستند آنان را شناسایی کنند و ازآنان انتقام بگیرند. خلاصه درتیتراخبارشامگاهی، اولین خبراین بود که (ولسوال یکاولنگ، پول اضافه گرفته شده تذکره را پس میدهد). بعد هم صدای ولسوال وصدای مدیرتذکره که "مردم دروغ می گویند" وبعد هم صدای 28 نفرکه گفته بودند بیشتر از20 افغانی داده ند و مدیرتذکره دروغ می گوید. ازقضا مدیرتذکره پسرحاجی احمدی (یکی ازدوستانم) بود. هنوزکه تقریبا 28 ساعت ازنشراین گزارش میگذرد، زنده ام. هیل دبراند می گفت: "آه خدا، چرا من نمی توانم ده سال دریکاولنگ باقی بمانم تا فساد اداری را برای همیشه ازاینجا گم کنم؟". اوعاشق ژورنالیزم است و عاشقانه کارمیکند. به تعهدش حسرت خوردم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

روایت امروز به سبک "دخترورسی"

این روزها سخت مصروف کاریم. همه مان. سه هالندی، چهاردختر، چهارپسر. همه وهمه مصروف برنامه سازی و مصاحبه و ویرایش (ادیت) وغیره ایم. صبح ساعت هشت، صبحانه دور هم، با خنده و مزاح و شادی صرف می کنی. بعد جلسه تقسیم کاروبعد هم هرکس به طرفی. تو، هیل دبراند، یائین و زهرا میمانید وخبرها و میهمانان رادیو و ثبت و ویرایش و..... اینترنت MTN هم آنقدرآهسته و گران قیمت است که اعصابی برایت نمی گذارد. بعد هم زنگ زدن به بامیان وکابل شروع می شود. ازاین بپرس و ازآن که امروزچه اتفاقی افتاد؟ کی مرد؟ کی آمد؟ وچند نفرکشته شد؟ و..... بعد هم همه را ترجمه کن به انگلیسی و انگلیسی هایش را به دری. ساعت دو شده است و توهنوز نان چاشت را هم نخورده ای. اما می چسبد. کیف دارد. ساعت دو نان را درحالی میخوری که یک دستت به کمپیوتراست وازاین ویب سایت به آن ویب سایت می پری ودست دیگرت درکاسه. وفقط همان لحظه است که ازکند بودن اینترنت ات خوشحال می شوی (چون میتوانی چند قاشق بیشتربخوری) خبرها را آماده میکنی و زهرا برای ثبت به اتاق دیگری میرود. حالا سرت کمی خلوت ترشده است و میتوانی زنگی به دوستان و خانواده ات بزنی که هرپنج دقیقه یکی ازبچه ها می آید و درمورد کارش مشورت ات را میخواهد ویا درترجمه مشکل پیدا کرده و کمک میخواهد. از دفتربیرون میزنی و منظره ای شبیه به بهشت را می بینی، اما وقتی عکاسی را دوست داشته باشی و بعد ازاینکه سه چهارسال همیشه کمره ات درگردنت بوده، تازه بی کمره شده باشی، نه تنها لذت نمی بری که حسرت داشتن یک کمره خوب را هم می خوری. وقتی به خریدنش فکرمیکنی، نتیجه میگیری که بهتراست فعلا فراموشش کنی و به قرضهایت برسی وتا حد اقل دوسال قیدش را بزنی. بعد هم زمان پخش برنامه ها میرسد و قلم و کاغذ دردست، سراپا گوش می شوی و سعی میکنی که برنامه ها را نقد کنی. باید محتاط هم باشی و خیلی نرم صحبت کنی که بچه ها ازتو نرنجند وبعد بیایی و هزاردلیل هم برای نقدت ارائه کنی که طرف قانع شود. چشم بازمیکنی، می بینی هوا تاریک شده و غذای شب میرسد. غذا را میخوری و بعد دوباره جلسه تقسیم کار شبانگاهی (به قول بی بی سی). یکی دو گیلاس چای میخوری وچند دقیقه داریوش گوش میدهی و بعد درحویلی جلسه هیئت مدیره برسرمسائل مثلاً مهم امروز وفردا. بعد هم ساعت یازده است و میتوانی با دیدن یک فوتبال خوب، همه چیز را فراموش کنی (البته اگرفوتبال خوبی باشد). فوتبال تمام شده و می بینی که ساعت یک و نیم است. جنراتور را خاموش میکنی و به بسترمیروی. سرت را که گذاشتی، خوابت می برد و هنوزخواب آلودی که صدای بچه ها بیدارت میکند. یکی دو دفعه سرت را زیربالش میکنی، اما فایده ای ندارد. "باستین" آمده و می گوید: مهدی، سوب با خایر..... این را نوشتم، وقتی تمام شد، خواندم، شک کردم که این را خودم نوشته ام یا دخترورسی !

اینجا رادیوپیک بامیان است، صدای ما را ازیکه ولنگ...

اینجا رادیو پیک بامیان است. صدای ما را ازمرکزیکه ولنگ می شنوید. این اولین جمله ای بود که ازرادیوی سیارما پخش شد و اشکم را درآورد. بلاخره بعد ازبیشترازیک سال زحمت و ارتباط و ایمل پرانک، بلاخره رادیوی ما فعال شده بود و ما دریکه اولنگ بودیم و برای مردم خود برنامه رادیویی پخش میکردیم. هیل دی براند، همکارهالندی ما که دراولین ساعات پخش آزمایشی ما به بازاررفته بود تا واکنش مردم را ببیند، با خوشحالی می گفت: "من عده ای ازمردم (عمدتاً جوانان) را دیدم که درمقابل یک دوکان جمع شده اند و صدای رادیورا بلند کرده اند. کنجکاوشدم و جلوتررفتم. دیدم درداخل دوکان، دوسه نفرشان می رقصند وبقیه دست میزنند. (یکک یاری دروم ازشیخ علی یه ...) دوروزاست که برنامه هایمان را پخش میکنیم. مردم خیلی خوشحالند و راضی. اما شاکی که چرا می روید. بمانید برای همیشه. تا روزجمعه هستیم و بعد میرویم بامیان. بعد برای پنجاب آمادگی می گیریم. میخواستم زیاد بنویسم، اما اینترنت تلفنی MTN، با بلاگ اسپات میانه خوبی ندارد و بازنمی کند. امروز قسمش را فراموش کرده و بازکرده است. بازهم می نویسم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

دیری است که ... وسرازیکاولنگ درآوردم

دیری است که ننوشته ام، اگربگویم وقتش را نداشتم، هم صدق میکند. اگربگویم دسترسی به اینترنت نداشته ام، هم صدق می کند و خیلی بهانه های دیگر. به هرحال خلاصه ماجرا اینکه مدتی همسرم بتول به جرگه صلح دعوت شده بود و من وقتی برای اینترنت نداشتم، بعد هم استعفا ازوظیفه قبلی و آغازکاردرشغل جدید شد و آنقدرمصروف شدم که دیگرجمعه ها هم کارمیکردم. یک سلسله مشکلات مالی هم برایم بوجود آمد که فشارش کمترازفشارقبرنبود. خلاصه اینکه نه ماه پیش که به هالند رفته بودم، توانستیم با هالندی ها برسریک پروژه رادیوی سیاردربامیان به توافق برسیم واین بود که بلاخره بعد ازنه ماه، این پروژه به بامیان شرف نزول فرمودند و ما مصروف آن شدیم. جزئیات طرح را اینجا بخوانید. یک دستگاه فرستنده برروی موترلاری سوئیسی ساخت پنجاه سال قبل مربوط دانشگاه بامیان نصب شده و به ولسوالیهای بامیان میرود و برنامه تهیه کرده و بعد نشرمیکند. این خلاصه ماجراست. اما تفصیل آن را سعی میکنم درآینده ای نزدیک بنویسم. حالا برای چهارده روز دریکاولنگ هستیم و کاررا دراینجا آغازکرده ایم. البته لازم به ذکرنمی دانم که مقامات ولسوالی یکاولنگ درابتدا با ما چه برخوردی کردند و مارا درمهمانخانه مان زندانی کردند وبعد با تلفن والی حبیبه سرابی ما اززندان آزاد شدیم، اما استقبال مردم ظاهرا خوب بوده وهمه اولین سوال شان این است که "چرا فقط چهارده روز؟" امسال سال عجیبی است. اگرمثل ظاهرنظری بنویسیم که ترپای بودیم، امری تازه نیست. چون امسال ما کلا ازابتدا تا بحال ترپای بوده ایم، یکاولنگ همچنان بارانی، ابری و سرد است. آنقدرکه باید همیشه کت پوشید. راه ها هم سیل زده و خراب. بازار بی رونق ترازسالهای قبل (شاید من اینگونه می بینم). باری برای نه روز دردایکندی بودم. سفرنامه ای نظیرسفرنامه های ابوفلانی می نوشتم. به نظرم بی خود جلوه میکرد، اما بعد ها ازدوستان زیادی شنیدم که برایشان بسیارجالب بوده. براین شدم که سفرنامه هایی ازاین جنس را این بارازیکاولنگ بنویسم. جایی که زمانی شاهد مقاومت مقدس مردم ما بود. البته یک چیزم کم است و هرقدم آزارم میدهد. این بارکمره ندارم. نبودش را درسفر بیشترحس میکنم. آنهم دریکاولنگ. ما یک گروه یازده نفره هستیم. شش نفردانشجوی کارآموز(سه دختروسه پسر)، دونفرکارمند افغانستانی (من وهمکارم) و سه نفرهالندی که البته یکی شان هنوزبه تیم ملحق نشده است. فعلا درمهمانخانه دفترشهداء برروی تپیه ای مشرف به بازارنیک هستیم. جای بسیاردلکشی است. ازشرشرآب چشمه گرفته تا بوی شکوفه های سیب، همه را داریم. اما کمی سرمان شلوغ ترازآن است که بتوانیم زیاد ازاین بهشت لذت ببریم. یکی ازهمکارانمان جوان بیست و یک ساله هالندی است که آنقدرشوخ طبع است که یک لحظه هم نمی گذارد خنده ازاین مهمانخانه فرارکند. همه بچه ها اورا دوست دارند. اگراونبود، بیشترپشت پسرم یاشار دیق میشدم. امشب همین قدربس است. راستی این را هم بدانید که این نوشته ها ازطریق اینترنت شبکه مخابراتی ಮಟನ್ برای شما برصفحه ویب گذاشته میشود. دوباره می بینمتان!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گزارش مظاهرات اخیربامیان

گزارشی ازمظاهرات اخیرکه درولایت بامیان راه اندازی شده است، تهیه کرده ام که درسایت جمهوری سکوت نشرشده است. اگرچه تهیه ونشراین گزارش ازهفت خوان رستم گذشت، اما بلاخره نشرشد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

ديروز برپدرم و امروزبرمن مبارک باد

دیروزروزجهانی کارگربود. این روز را به پدرم تبریک میگویم که عمری کارگری کرد. البته خودم هم مدت مدیدی کارگری کرده ام. دراین روزمن میتوانم به عده زیادی تبریکی بدهم. اطرافیانم همه کارگرند. ما هزاره ها همه کارگربوده ایم و هستیم، ویا اینکه لااقل چند نسلی را کارگربوده ایم ویا به کارگرتبدیل شده ایم.
اما امروز (روزجهانی آزادی رسانه ها) است. امروزرا برخودم و هم قطارانم تبریک میگویم. البته این بدان معنی نیست که تبریک امروزی، ازلذت تبریک دیروزی بکاهد. چون درآن هم خود را شریک میدانم. من مایل نیستم خطی میان من و نسل گذشته ام به و جود بیاید. شاید تفاوتی وجود داشته باشد، مثلاً پدرم بیل داشت و من کامره، اما این به هیچ وجه بدان معنی نیست که بین ما باید فاصله ای وجود داشته باشد. درواقع هردوی مان (من وپدرم) یک کاررا میکنیم. پدرم گل می کاشت تا ارباب دربین آن گشت و گذارنموده و لذت ببرد. من ازآن گل عکس میگیرم تا زیب دیوار خانه ارباب باشد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نامه ای به خواهرم

دوهفته پیش صدیقه خواهرم که چهارسال ازمن کوچکتربود، بعد ازسه چهارعملیات درشفاخانه ای درپاکستان درگذشت. فقط 29 سال داشت و یک پسرهشت ساله. قبراق ترین، بلند قامت ترین و پرشروشورترین خواهرم بود. وقتی مراسم فاتحه و شلوغی ها کمترشد، تازه نبودنش را بیشترحس کردم. نشستم ونامه ای به او نوشتم.
سلام. نه روزاست که صدایت را نشنیده ام. آخرین باری که صدایت را شنیدم، درشهرری درجنوب تهران بودم. ازپشت خط تلفن صدایت را می شنیدم. حالت بسیارخراب بود و ازدرد فریاد می کشیدی.
گفتم میخواهم با صدیقه صحبت کنم. گفت صدیقه حالش خوب نیست. با عصبانیت گفتم گوشی را بده به صدیقه. و بعد فریادهای تو که دیگر آنقدر بلند نبودند وگوش فلک را که هیچ، گوش مرا هم کرنمیکردند. صدایت هم گرفته بود ومعلوم بود ساعاتی هست که جیغ کشیده ای. سه چهارتا ضجه ات را که شنیدم، تاب نیاوردم و گوشی را گذاشتم. نه روزاست که دیگربه لحظه ای فکرنمیکنم که لنگ لنگان ازپاکستان بیایی و بگویم "اوه، تو که هنوزنده ای؟! حتی پاکستانی ها هم نتانست جانته بگیرن؟!" وتو به زحمت خودت را راست کنی و بگویی " مه تا تو ره ازخود پیش نکنم، ماندنی والایت نیستوم و بعد یک قهقهه"... ومثل همیشه دستان درشت و مردانه ات را پیش کنی ودست بدهی و بعد با دست دیگرت یک مشت سنگین به پشتم بزنی وبگویی "ای قواره، چرا ایقه دیردیرزنگ میزدی؟" نه روزاست که دیگردرفکراین نیستم که وقتی را بیابم که فارغ ازدرد باشی و به فاطمه بگویم که زنگ بزند تا مادرم با توصحبت کند و کمی تشویشش کمترشود. نه روزاست که دیگرازشنیدن اصطلاحات طبی ونفهمیدن آن عصبانی نمیشوم. نه روزاست که دیگر..... هنوزهم باورم نمیشود. بعضی وقتها که میخواهم ازپیرامون شلوغم فرارکنم، تلفن را برمیدارم و کد نمبر پاکستان وبعدازدایرکردن چند شماره، تازه یادم می آید که .... اما چرا اینقدرزود؟ چرا اینقدرعجله؟ مگرقرارنبود مرا ازخود پیش کنی؟... راستی! ازاینکه وقت خاک سپردنت نیامدم، ناراحت نشوی. میدانم. کارخوبی نکردم. باید می آمدم. اما من چگونه میتوانستم اندام بلند و مغرورت را افتاده ببینم؟ به من زنگ زدند که ما تا آمدنت جنازه را دفن نمیکنیم. گفتم نه، دفن کنید. من واقعا نمی توانستم تورا افتاده ببینم. تصوراینکه تو به این زودی تسلیم بیماری شوی برایم غیرممکن است. مگرتو نبودی که (درزمان طالبان) مرا که مبتلا به وبا (کولرا) شده بودم، یک تنه ازروی تخت شفاخانه برداشتی وبیرونم بردی؟ برخاکت آمدم. چقدرساکت و آرامی. باورم نمیشود. چطورحوصله ات می آید دراین قنداق تنگ بمانی. یادم نمی آید بیش ازده دقیقه درجایی تاب آورده باشی و سرک نکشیده باشی وبعد سکوت را نشکسته باشی. دیگرحرف هم نمیزنی که به لهجه ات گیربدهم (الا دخترکابله سیل کو) وبعد فرارکنم. هائده هنوز میخواند " تو ای ساغرهستی، به کامم ننشستی ...."
اما تو دیگرگریه نمیکنی. دیروزمیلاد ازترحم معلمش (که غیرحاضری شش روزه اش را نادیده گرفته بود)، درتعجب بود. اورا تنها گذاشتی، اما به اونگفتی که ترحم چه کس ها و چه ناکس ها که برتو برانگیخته نخواهد شد و چه تمسخرها که نخواهی شد. صغیرک.... بی مادر....

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

زندگی دربامیان را قهرمان کنید

وبلاگ زندگی دربامیان دربین تعداد زیادی ازوبلاگهای فارسی زبان، به مرحله یازده بهترین راه یافته است. این وبلاگ ازبامیان نوشته میشود و تنها وبلاگ افغانستانی است که توانسته به این مرحله برسد. اما برای قهرمان شدن که الحق شایستگی اش را دارد، به رای شما نیازمند است. برای معلومات بیشتردرموردچگونگی رای دادن، به وبلاگ زندگی دربامیان رفته این وبلاگ بامیانی را جهانی کنید. موفق باشید

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اطلاعیه

مدتی است دریک مسافرت به سر می برم و نمی توانم بطور مسلسل و منظم، وبلاگم را به روزکنم. وازتمامی دوستان معذرت میخواهم. قول میدهم به محض تمام شدن سفر، سفرنامه را به همراه کیف و کانش به استحضاربرسانم. انشاء الله برایم دعا کنید. موفق باشید.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بامیان، من، بتول، واعجاز اینترنت دربی بی سی

چند ماه قبل، یک تیم ازطرف شبکه تلویزیونی فارسی بی بی سی به سرپرستی ناجیه غلامی برای تهیه گزارشی درباره تأثیراینترنت برزندگی افغانها به بامیان آمده بود. ازطریق دوستان به نامهای ما (من وهمسرم بتول محمدی) به عنوان سوژه شان برخورد کرده بودند و به سراغ ما به بامیان آمدند. گزارششان را تهیه کردند و اخیراً نشرشده است. میتوانید متن این گزارش را دراینجا و نسخه تصویری آن را دراین پیوند ببینید. جای آن دارد که ازوبلاگ نویسان بامیان تشکرشود. چرا که با وجود نفوس بسیارکمی که دربامیان زندگی میکنند، بیشترین جمعیت وبلاگ نویس درکشور، ازاین ولایت است. نویساباشند

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

تبلیغات به شیوه آخوندی

قصه تبلیغات قصه ای نواست. لااقل برای ما نواست و درقدیم ازآن خبری نبود. یا اگربود، اینگونه نبود. کسی مالی داشت، جارمیزد و هزارکمال وکرامات برایش می تراشید و میفروخت. بطورمثال میگویند مردی خرتنبلی داشت وازدستش به ستوه بود. بلاخره خررا به بازاربرد تا بفروشد. به دلال سپرد و دلال هم تا آنجا که توانست ازخرتعریف و تمجید کرد. مرد صاحب خرگفت: حالا که خرم اینقدرخوب است، چرا خودم آنرا نخرم. قیمت خررا به دلال داد و آن را به خانه برد. (این هم زورتبلیغات باستان). اما امروزه تبلیغات جایگاه ویژه ای برای خود بازکرده و ازاهمیت قابل ملاحظه ای برخوردار گشته است. یکی ازپولدارهای جهان غرب میگوید "اگرده دالرداری، نه دالرش را صرف تبلیغات و یک دالرش را سرمایه گذاری کن". انواع و اقسام مختلف و عجیب و غریبی هم یافته اند. بعضی ازپیامهای بازرگانی آنقدرپیچیده و مغلق هستند که باید ساعتی فکرکنی و بعد بفهمی که طرف منظورش چه بوده. البته درسالهای اخیر درکشورما، تبلیغات تبدیل به نمود عینی ضعف فرهنگی مان شده است. مثلاً: "ازهمه شیر، ملایی دار". این جمله درتبلیغ یک نوع قیماق= ملائی (خامه) پاکستانی صدها بارازتلویزیون های مختلف شنیده شد. کسی هم اعتراض نکرد. یا این جمله: "این یک پیشکش واقعاً واقعاً دلچسب است". ترجمه کلمه به کلمه ازانگلیسی به دری. اما ازهرنوعش که بگذریم، نوع آخوندی آن تازه تروشیرین تراست. گویا آخوند ها هم به این باور رسیده اند که بازارکساد دین را فقط به زورتبلیغات نوین مدل 2010 میتوان رونق داد. آگهی زیر را دریکی ازگذرگاه های شلوغ و پررفت و آمد شهرچاریکاردیدم وافق های تازه ای از روشهای تبلیغی نوین (آنهم به سبک آخوندی) را درآن دیدم. دلم نیامد که شما را نیزازدیدن آن مستفید نسازم. برای بزرگ دیدن خطوط آگهی، آنرا پیاده (دانلود) کنید.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

بامیان، قربانی جنگ

دیروزجمعه معاون قوماندان عمومی ناتو درافغانستان «جنرال سیرنیک پارکر» و « مارک سیدویل» نماینده ناتو دربخش ملکی به بامیان آمده بودند.
با والی و بعضی ریاست های دولتی و اعضای شورای ولایتی جلسه ای دو ساعته داشتند و بعد یک کنفرانس خبری برگزارشد.
والی جلسه را موفق خواند واظهارامیدواری کرد که موضوعات بحث شده، درآینده ای نزدیک درقالب پروژه های انکشافی ظهورکند.
جنرال سیرنیک پارکر، مارک سیدویل، حبیبه سرابی و دگروال مارتین قوماندان پی آرتی بامیان
آقای مارک سیدویل ازحمایت های جدید ومشخص ناتودرقبال بامیان خبرداد و گفت که میخواهد درمورد بامیان به عنوان امن ترین ولایت افغانستان، حساب جداگانه و تازه ای بازشود که مجزا ازسرنوشت ولایاتی نظیرهلمند است. بامیان دنیایی متفاوت (امن)ازسایر افغانستان است و باید ازاین فضای امن، استفاده بهینه صورت گیرد.
اوازشرکت های بیمه ناتو میخواهد که تحقیقاتی مشخص درمورد بامیان را آغازکرده واین ولایت را اززون جنگی خارج نماید.
این امرمیتواند پای بسیاری ازمؤسسات امدادی را به بامیان بازکند.
من ازاین تصمیم خوشحال شدم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

افشاررا جاودانه کنیم

یاد آوری افشاربرایم درد آور است. آنقدرکه دیگردل و دماغ نوشتن را هم ازمن میگیرد. فقط گرییدم. من که حادثات زیادی ازاین قبیل را درمزار تجربه کردم، شاید بهترازسایرین بتوانم عمق این فاجعه را درک کنم.
اما افشارهمیشه افشارخواهد ماند وباید بماند. افشاربرشی کوتاه ازسرنوشت محتوم هزاره ها درخراب آبادی بنام افغانستان است. اما بیایید نگذاریم این روند به سرنوشت سیزیفی مان تبدیل شود. بیایید هوشیارباشیم و نگذاریم افشارهای دیگربرایمان رقم بخورد. دوست و دشمن خود را بشناسیم و بدانیم به کدام سو روان هستیم...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ساعاتی درجلال آباد

برای یک کارشخصی به همراه همسروپسرهشت ماهه ام عازم جلال آباد شدیم. یک موترکرولا را کرایه کردیم. ساعت پنج صبح ازکابل حرکت و ساعت هفت و نیم صبح رسیدیم. برف شدیدی هم می بارید و درنیمه راه، جایش را به باران داد. اکثرراه را درتاریکی رفتیم و نزدیکی های جلال آباد هواروشن شد و چشم مان به جمال شهری که از بازسازی های گران قیمتش شنیده بودم، روشن شد. جلال آباد شباهت های زیادی به مزارشریف دارد. فقط رنگارنگی چهره ها به اندازه مزارنیست، فرهنگ پاکستان بیداد میکند، زنان و دختران کمتردیده میشود، لباسها اکثرقریب به اتفاق سنتی (پیراهن وتنبان) اند، رکشا (موترکهای سه طیره) بسیارند ونوع مرغوب وگران قیمت آن، ساخت خود جلال آباد است، صنعت کارانش بسیارماهرند و باسلیقه، انجین موترمی خرند و هرچه بخواهی، اتوبوس، مینی بوس، ترک، تراکتور و کراچی دیزلی تحویلت میدهند. علی الرغم انتظار، لوحه (تابلو) ها تقریبا نیمی به زبان پشتو نیمی به فارسی اند، ترکاری های گوناگونی دارد و زراعتش انکشاف یافته به نظرمیرسد. ازین جهت هم بسیارشبیه مزاراست. پول رایج کلدار(روپیه) پاکستانی است و اگرنداشته باشی و بجایش بخواهی افغانی بدهی، باید معادل آن را بپردازی که تقریبا دوبرابرارزش دارد. من کلدارنداشتم و بسیارضررکردم. دفعه بعد، کلدارتهیه خواهم کرد. هفت هشت رادیوی محلی دارد. من همه شان را گوش کردم. فقط یکی شان به نام (رادیونوا) را فارسی یافتم که برنامه ای بسیارزیبا درباره مفاهیم متداول دربین عرفا داشت. چند تلویزیون محلی نیزدارد که به زبان پشتو برنامه می کنند. آوازنغمه را درهرگوشه و کنارشهرمیشود شنید. یکی دوساعت دردفتریکی ازهمکاران همسرم ماندیم و با مهمان نوازی گرم آنان روبروشدیم. موترو دریورشان را دراختیارما گذاشتند وبه تمام جاهایی که میخواستیم رفتیم. دریورسخت شوق قصه داشت وازطرفی او فارسی نمی فهمید و من پشتو. کمی هم انگلیسی می فهمید. خلاصه معرکه ای بود گردش برآسمان. دیدن یک هزاره درجلال آباد، زیاد عادی به نظرنمیرسد. بسیاربا نگاه ها بدرقه میشدیم و بعضاً عابران می ایستادند و تماشایمان میکردند. برخلاف انتظارهم راه و هم شهرامنیت خوبی داشت. آموزشگاه ها ومکاتب خصوصی بسیارند و یک پارک تفریحی زیبا هم دیدیم. بعد ازظهرقصد برگشت کردیم. تنها سوغاتی که دراین فصل توانستیم بخریم، نی شکربود. مقداری خریدیم و یک دانه هم به دست پسرم دادم. وقتی دردهان گذاشت، آنقدرخوشش آمد که دیگربیرون نکرد تا خوابش برد.
(یاشارخواب و نی شکر) این عکس را با موبایلم گرفتم. بدلایل امنیتی نتوانسته بودم کمره ام را ببرم. کمره ام حرفه ای است و لنزش هم بزرگ. معرف خوبی برای من خبرنگارمیشود. بنا براین ازعکس معذورم. فقط یاشاربود که ازهیچ حادثه احتمالی ای نترسیده بود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

قصه ما و پیرما

ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون روبه سوی خانه خمـــــــاردارد پیـــــــــــرما درسفرهایم به نقاط مختلف هزارستان، به عکسهای متعددی ازآیت الله خامنه ای رهبرایران برخورده ام که زینت بخش منابر، خانه ها، دکانها و حتی موترهای بعضی ازمردم محل بوده اند و شاهد ارادت خاصی بوده ام که مریدان حضرت ایشان به نام مبارک حضرت مستطاب دارند. اما اخیراً گوشه هایی اززندگی خصوصی و دارایی های آیت الله خامنه ای درمقاله ای ازمحسن مخملباف فیلمسازمعروف ایرانی انعکاس یافته است. برای من که واقعا تکان دهنده بودند. گیریم که نیمی ازآنچه نوشته شده، دروغ است و قدری هم غلو شده است. اما ازقدیم گفته اند که: "تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها". اگرفیصدی بسیاری کمی ازمعلومات داده شده راست باشد، کلاه اسلام با اینگونه دولت داری پس معرکه است... اما نمیدانم آن عده ازبامیانی هایی که عکس های خامنه ای را روی قالین های نفیس بافته و زینت دیوارهای خود کرده اند، ازخواندن این گزارش چه حالی پیدا میکنند؟ آیا بازهم حاضرند برای سلامتی و طول عمرآیت الله، بعد ازهرنماز و هرمجلس، سه مرتبه صلوات بگویند و فریاد بزنند که: "خدایا، خدایا، ازعمرما بکاه و برعمررهبرافزا". کسی نیست ازاینها بپرسد که ای عزیزدل انگیزکه یک ماه معاشت را داده ای و این قالین عکس حاج آقا را خریده ای، هیچ میدانی که حضرت حضرت آیت الله درحدود صد اسب دارد که قیمت یکی ازآنها هفت میلیون دالراست؟ تویی که نتوانسته ای درپنجاه سال عمرت یک باربه زیارت امام هشتم ات به مشهد بروی، حضرت حاج آقا صد روزسال را درسفراست و میانگین مخارج یک روزسفرش درحدود پنجاه میلیون تومان (معادل دوونیم میلیون افغانی) است؟ وهرجا میرود، اسبش را با طیاره (೧೩೦) انتقال میدهند. تودرخرابه ای بنام خانه قسمی زندگی میکنی که قیمت تشناب خانه حاج آقا میتواند هزارتای آنرا آباد کند، اما قیمت آسانسور(زینه برقی) زیرزمین خانه جناب پنچ میلیون دالراست. تویی که تمام سرمایه ات ازدوهزاردالرتجاوزنمیکند، به حاج آقایی اقتدا میکنی که سی میلیارد دالرسرمایه دارد. شاید باورنکنی وازاین سطورسخت برآشفته باشی، اما یک باراین گزارش را به طورکامل بخوان و بعد قضاوت کن
.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ضحاک درسکوت

ضحاک درسکوت عنوان گزارشی است که ازشهرضحاک بامیان تهیه کرده بودم و اخیراً درویب سایت جمهوری سکوت نشرگردیده است. خوشحال میشوم ازبوته نقدتان بگذرد.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

بررسی ازدواج کودکان دربامیان

دیروزدربامیان سمیناری تحت عنوان ازدواجهای خردسن توسط صندوق پولی ملل متحد برای کودکان (یونیسف) راه اندازی شده بود. مهمانان ازاقشارمختلف جامعه بودند. ملاها، حقوق دانان، داکتران، فعالین حقوق بشر، استادان دانشگاه و غیره.
روزاول را نیمه نصفه توانستم اشتراک کنم.
یکی ازسخنرانان جعفری مذهب گفت که دراسلام ازدواج با دختران بالای نه سال جایزاست.
این موضوع با واکنش تند حاضرین ازجمله یکی ازخانمهای شرکت کننده روبروشد و بحثی درگرفت که اگرگرداننده دخالت نمیکرد، شاید به فحش و دشنام هم میکشید.
یکی ازآخوندهای حنفی مذهب پرسید که درکجای قرآن چنین چیزی گفته شده است؟ درجواب گفته شد که درقرآن نیامده بلکه درحدیث آمده است.
آخوند دیگری بلند شد وکمی ازاین وکمی ازآن برید و آخرهم خلعتی دوخت که هیچکس نفهمید که برای قامت کی مناسب است و عائله خاتمه یافت و نان چاشت صرف شد.

بامیان و نداشتن طب عدلی

جسد خانمی که چهل روزقبل درساحات ولسوالی کهمرد بامیان گم شده بود، ازداخل دریا (رودخانه) پیدا شده و جهت تکمیل معاینات طب عدلی به شفاخانه مرکزبامیان انتقال یافته بود. اما شفاخانه ولایتی بامیان طب عدلی ندارد وازپذیرش جسد امتناع ورزیده بود.
ازطرفی افسرپولیسی که همراه جسد بود میگفت که شوهرمقتول آدم مفلسی است و یک قران پول درجیب ندارد که باهزینه خود جسد را به کابل ببرد.
خلاصه جسد مانده بود و هزاران سوال بی پاسخ که اگرطب عدلی وجود میداشت، میتوانست به بعضی ازآنان جواب بدهد.
چه بسا مواردی که به علت نبود طب عدلی دربامیان، به اشتباه قضاوت میشوند و خورجین چرمین قضای این ولایت را سنگین ترمیکنند. آنوقت ما خوشحالیم که وزیرعدلیه ازخودمان بوده و چهارسال درکرسی وزارت تکیه زده است و حالا ازاینکه پارلمان به او رأی اعتماد نداده، عصبانی هستیم.
ما که ناحق گلایه میکنیم. جناب وزیرازدایکندی است و درزمان وزارت ایشان، مردم دایکندی ازدست فسادی که درمحکمه این ولایت وجود داشت، چنان به ستوه آمدند که قاضی صاحب را تا سرحد مرگ لت و کوب کردند.
وزیرصاحب برای مردم ولایت خودش چقدرکارکرد که برای ما کند.

همدردی کارمندان بامیان با بازماندگان قربانیان کابل

کارمندان ریاست های دولتی بامیان دریک اقدام خیرخواهانه و انساندوستانه، یک روزه معاش خویش را به خانواده های قربانیان حادثه تروریستی هفته گذشته درکابل (فروشگاه) اختصاص دادند. جدای ازاینکه این مبلغ چقدرمیشود، نفس عمل نیک است و ستودنی. همچنین زمانیکه طالبان هموطنان بی گناه لغمانی را قتل عام کرده بودند، بامیانی ها ضمن راه اندازی یک مظاهره، این عمل را محکوم کردند. برای بامیانیهای انساندوست آرزو میکنم که ای کاش دیگران هم شما را مثل خودشان حساب میکردند و ازاندوه تان شاد نمی گشتند. حتی همانهایی که برایش متأسف شده اید.
عکس تزئینی است. (صحنه غروب بامیان)

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

اندیوال ما هم یهود برآمد

دیشب بی بی سی گزارشی ازسرمایه گذاری اسرائیل برای تحقیق برروی این مسئله که (آیا پشتونهای افغانستان ازقوم یهود هستند یا نه؟) داشت. اولین بارکه شنیدم پشتونها ازقوم یهود هستند، چندین سال قبل بود. فوراً به یاد پدرم افتادم که هروقت میخواست ازبدی کسی بگوید، یهودش میخواند. درکتاب مخزن الافغانی نوشته نعمت الله هروی که درسال1612 میلادی به رشته تحریردرآمده است، نوشته شده است که «طالوت» یکی ازشاهان اسرائیل که درعصرداوود پیغمبرزندگی میکرد، دوفرزند داشت که یکی «آصف» و دیگری «افغانا» نامیده میشد. بعد ازگذشت سالها شاه «بخت النصر» آنان را به نواحی غور، غزنی، کابل، کندهاروفیروزکوه کوچانید. درمتون دینی یهودیان نیزاشاره هایی به چند قوم گمشده یهود شده است. بعد گزارشگربا شخصی بنام استاد حبیب الله رفیع نویسنده و پژوهشگرمصاحبه کرد که اوریشه پشتونها را آریایی دانست ودیگری اش سید امین مجاهد تاریخ پشتونها را به قبل ازپیدایش قوم یهود وحضرت موسی بیان کرد. نمیدانم یهود بودن پشتونها به نفع شان است یا به ضررشان، ولی هرچه هست، این دو روشنفکرپشتون خیلی عصبانی بودند ویهود بودنشان را رد میکردند. مشکلات ما ساکنین افغانستان یکی دوتا نیست و ازامروزی هایش که بگذریم، درتاریخ هم ناسازگاریم. آرزو میکنم که اسرائیل درتحقیقاتش به نتیجه ای برسد و ما را ازشراین جنجالهای طولانی چندین قرنه رهایی بخشد که دیگر نه بتی خراب کنیم و نه زحمت ساختن پته خزانه را متحمل شویم. خدا محققین اسرائیلی را قوت دهد وآزمایشات (DNA) شان را دقیق و موفق گرداند. آمین یا رب العالمین

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

قدقدت را همانجایی کن که تخم میدهی

به گزارش رادیوآزادی، معاون وزارت خارجه ایران درسفراخیرخود به کابل گفت که دولت ایران 30 میلیون دالربرای اعمارمکاتب سه ولایت ننگرهار، بلخ وقندهارکمک میکند. این خبرازدوجهت قابل تأمل است: یک: خطاب به دولت ایران باید گفت: قدقدت را همانجایی کن که تخم میدهی. پولت برای دیگران است و عکس خمینی وخامنه ای ات برای بامیان و دایکندی. دو: دیگران پول ایران را میخورند ما تاپه اش را. آنوقت همین دیگران جارمیزنند که هزاره ها شیعه اند و توسط ایران حمایت میشوند.

مشکلات شوراهای ولایتی، یکی دوتا نیست

امروزیک بحث هفت نفره (سه زن و چهارمرد) درمورد پدیده ای بنام شورای ولایتی و نقاط ضعف و قدرت آن داشتیم. به چند نتیجه جالب رسیدیم.
یک: آگاهی عمومی درمورد شوراهای ولایتی و لایحه وظایف آنان ضعیف است. حتی بعضی از اعضاء شوراهای ولایتی هم بدرستی نمیدانند که وظیفه و نقش شان چیست؟ دو: اعضاء شوراهای ولایتی ازظرفیت پائین رنج می برند و باید مهارتهای علمی نظارت وارزیابی را فراگیرند. سه: شوراهای ولایتی ازمشکلات اقتصادی بیشماری رنج می برند. مثلا نمیتوانند به ولسوالیها بروند و تحقیقات میدانی را انجام دهند. چهار: میکانیزم ارتباطی مردم با شوراهای ولایتی فعال نیست وباید انکشاف داده شود. پنج: اعضاء شورای ولایتی به امراضی دچارند که مانع کارمؤثرمیشود. مثلا برای اکثرآنان گرایشهای قومی، حزبی و سمتی، اهمیت بیشتری به سایرمعیارها برای تصمیم گیری دارند. شش: دولت هم اهرمهای فشاربی شماری را علیه شوراهای ولایتی فعال ساخته است و درمحدودیت هرچه بیشترآن عزم را جزم کرده است.
اما ما هیچ نظروبرنامه ای برای بهبود وضعیت شوراهای ولایتی ندادیم و آنرا به کارشناسان ومتخصصین امرمحول کردیم. ازنتیجه بدست آمده خوشم آمد، گفتم با شما هم شریکش سازم درآخرهم یک عکس یادگاری گرفتیم.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

توضیح بیشتر

دوستان زیادی یادآوری کردند که درپست قبلی (آخوندها بی خلطه فیرکردند)، مطلب نارسا بوده و متوجه منظورمن نشده اند. بنا براین خواستم برای معلومات بیشتردراین زمینه، شما را به وبلاگ دوستم آقای ظاهرنظری که اوهم همین مطلب را نوشته است، ارجاع دهم.