۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

روایت امروز به سبک "دخترورسی"

این روزها سخت مصروف کاریم. همه مان. سه هالندی، چهاردختر، چهارپسر. همه وهمه مصروف برنامه سازی و مصاحبه و ویرایش (ادیت) وغیره ایم. صبح ساعت هشت، صبحانه دور هم، با خنده و مزاح و شادی صرف می کنی. بعد جلسه تقسیم کاروبعد هم هرکس به طرفی. تو، هیل دبراند، یائین و زهرا میمانید وخبرها و میهمانان رادیو و ثبت و ویرایش و..... اینترنت MTN هم آنقدرآهسته و گران قیمت است که اعصابی برایت نمی گذارد. بعد هم زنگ زدن به بامیان وکابل شروع می شود. ازاین بپرس و ازآن که امروزچه اتفاقی افتاد؟ کی مرد؟ کی آمد؟ وچند نفرکشته شد؟ و..... بعد هم همه را ترجمه کن به انگلیسی و انگلیسی هایش را به دری. ساعت دو شده است و توهنوز نان چاشت را هم نخورده ای. اما می چسبد. کیف دارد. ساعت دو نان را درحالی میخوری که یک دستت به کمپیوتراست وازاین ویب سایت به آن ویب سایت می پری ودست دیگرت درکاسه. وفقط همان لحظه است که ازکند بودن اینترنت ات خوشحال می شوی (چون میتوانی چند قاشق بیشتربخوری) خبرها را آماده میکنی و زهرا برای ثبت به اتاق دیگری میرود. حالا سرت کمی خلوت ترشده است و میتوانی زنگی به دوستان و خانواده ات بزنی که هرپنج دقیقه یکی ازبچه ها می آید و درمورد کارش مشورت ات را میخواهد ویا درترجمه مشکل پیدا کرده و کمک میخواهد. از دفتربیرون میزنی و منظره ای شبیه به بهشت را می بینی، اما وقتی عکاسی را دوست داشته باشی و بعد ازاینکه سه چهارسال همیشه کمره ات درگردنت بوده، تازه بی کمره شده باشی، نه تنها لذت نمی بری که حسرت داشتن یک کمره خوب را هم می خوری. وقتی به خریدنش فکرمیکنی، نتیجه میگیری که بهتراست فعلا فراموشش کنی و به قرضهایت برسی وتا حد اقل دوسال قیدش را بزنی. بعد هم زمان پخش برنامه ها میرسد و قلم و کاغذ دردست، سراپا گوش می شوی و سعی میکنی که برنامه ها را نقد کنی. باید محتاط هم باشی و خیلی نرم صحبت کنی که بچه ها ازتو نرنجند وبعد بیایی و هزاردلیل هم برای نقدت ارائه کنی که طرف قانع شود. چشم بازمیکنی، می بینی هوا تاریک شده و غذای شب میرسد. غذا را میخوری و بعد دوباره جلسه تقسیم کار شبانگاهی (به قول بی بی سی). یکی دو گیلاس چای میخوری وچند دقیقه داریوش گوش میدهی و بعد درحویلی جلسه هیئت مدیره برسرمسائل مثلاً مهم امروز وفردا. بعد هم ساعت یازده است و میتوانی با دیدن یک فوتبال خوب، همه چیز را فراموش کنی (البته اگرفوتبال خوبی باشد). فوتبال تمام شده و می بینی که ساعت یک و نیم است. جنراتور را خاموش میکنی و به بسترمیروی. سرت را که گذاشتی، خوابت می برد و هنوزخواب آلودی که صدای بچه ها بیدارت میکند. یکی دو دفعه سرت را زیربالش میکنی، اما فایده ای ندارد. "باستین" آمده و می گوید: مهدی، سوب با خایر..... این را نوشتم، وقتی تمام شد، خواندم، شک کردم که این را خودم نوشته ام یا دخترورسی !

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بلا کردی مهدی جان. ازشروع تااخر خندیدم اما وقتی به"این را نوشتم، وقتی تمام شد، خواندم، شک کردم که این را خودم نوشته ام یادخترورسی" رسیدم قاه قاه خندیم. سبز باشی قربان!!