۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

بازهم آخوندها بی خلطه فیرکردند

امسال محرم شورای علمای بامیان بازهم بیانیه (یابهتربگویم، فتوا) صادر کرد. در بیانیه امسال شان چند مورد جالب را دیدم، نظیرقطع بلندگوهای بیرون مساجد وتکایا درشب، عدم مزاحمت درخیابانها، منع زنجیرتیغ دارزدن وغیره واما یک نکته ای هم داشت که من فکرمیکنم بسیاربصورت غیرمحققانه نوشته شده بود. آن اینکه (فساد بیشتردربین کارمندان مؤسسات دیده میشود). نمیدانم کدام آمار، این سخن را به تثبیت میرساند. این مسئله را با دوستی در میان گذاشتم. گفت: آخوندها همیشه بی خلطه (خریطه) فیرمیکنند. ده قصه شان نشو.

برق به بامیان می آید

یادم می آید ازقدیم الایام پدرم میگفت: "میروی فلان کاررا انجام داده مثل برق پس میایی". برق همیشه برای ما سمبول سرعت عمل بود و فکرمیکردیم درثانیه ای، کیلومترها را می پیماید، اما ظاهراً تمام اوقات اینگونه نیست. یا لااقل دربعضی جاها (بامیان) این مسئله مصداق پیدا نمیکند. هفته گذشته مردم بامیان به خاطراعتراض به نداشتن برق و عدم توجه وزارت انرژی و آب مظاهره کردند. درواکنشی سریع (مثل برق) و مبتکرانه، ولایت بامیان طرح رساندن برق به بازارو سه قریه بامیان را داد. گویا دولت ناروی (نروژ) هفتصد هزاردالررا به ولایت داده و ولایت هم قرارداد آنرا با شبکه انکشافی آغاخان بسته است. این پول صرف لین دوانی سه قریه میشود و دیزل جنراتورهایی که موجودند، برق را تولید میکنند. اما قصه آهسته بروی برق دراینجاست که پروژه بزودی آغازمیشود، اما این سه قریه، سال دیگرزمستان، صاحب برق خواهند شد. این دفعه برق مثل برق نمی آید. اما این تدبیرولایت بامیان درزمینه برق بود. تاببینیم وزارت محترمه وجلیله چه میکند.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

ما برق میخواهیم، به سیاست کاری نداریم

امروزدربامیان مظاهره بود. مردم برق میخواستند. دراین زمینه گزارشی دارم که درویبسایت جمهوری سکوت به نشررسیده است. میتوانید بخوانید.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

آیت الله منتظری!آزادی ات مبارک

عکس از وبلاگ ترنم آزادی
رئیسم که اهل کانادا است گفت: "امروزیکی ازآیت الله های بزرگ ایران که درانقلاب سهم داشته فوت کرده است." گفتم کی؟ گفت نمیدانم. نامش را یادم نیست. شب ازبی بی سی شنیدم که آیت الله منتظری فوت کرده است. خیلی ناراحت شدم. من آیت الله منتظری را به خاطرچند موضوع دوست داشتم. آدم عالم و دانشمندی بود. فقه را خوب میدانست. سیاستمدارشایسته ای بود. حرص اندوختن و ترس باختن نداشت. صادق بود. جاه و مقام، حرفش را نمی ساخت، شهامت اعتراف را داشت و به انسانیت احترام خاصی میگذاشت. اواخیرآ گفته بود که "حقوق اسلامی مؤمن مداراست و باید چرخشی بسوی انسان مداری نماید". آیت الله منتظری درزمان جهاد افغانستان هم، طرح های طویل المدتی برای مجاهدین افغانستان داشت و فعالیتهایی را هم سازماندهی میکرد. یادم می آید ازکودکی به او احترام خاصی داشتم، شاید بخاطراینکه پدرم اورا بسیاردوست میداشت. اوسالهای زیادی را درزندان و حبس خانگی گذراند که من مرگ او را یک رهایی میدانم. بقول پسرش "قلبی که یک عمردرد آزادی مردمش را داشت، دیگرنمی تپد".

بی طرفی بی بی سی ؟

گزارش محمود کوچی خبرنگاربی بی سی ازکابینه پیشنهادی آقای کرزی به پارلمان برایم عجیب بود و مرا بیاد برادربزرگترم انداخت که وقتی کوچک بودیم و درجمع بچه های کوچه، مسابقه ذهنی را راه می انداخت و میخواست من برنده شوم، درابتدا اشیائی رانشان میداد و بعد یکی ازآنها را درقوطی میگذاشت وهرکس زود ترمیتوانست نام شی را درست بگیرد، مستحق جایزه میشد. علی درابتدا درمعرفی اشیاء، آن چیزی را که میخواست درقوطی بگذارد، با صدای بلند تری به من معرفی میکرد و فشاربیشتری درصدایش ظاهرمیشد. ازآنجا میفهمیدم که همان شی درقوطی میرود و بنابراین همیشه برنده میدان بودم. محمود کوچی هم گویا میخواست توجه بیشتر مخاطبین را به وزاری هزاره معطوف دارد. چراکه وقتی او لیست وزراء را میخواند، بسیاربه سرعت ازکنارشان رد میشد، اما همین که به یک وزیرهزاره میرسید، به تفصیل میگفت: هزاره است و متعلق به فلان حزب شیعی است و ازطرف فلان رهبرهزاره معرفی شده است. گویا اینکه یک وزیرازقوم هزاره هست، بسیارتعجب انگیز وغیرمعمول است. ازآنجایی که خود خبرنگارم ویکی ازاصول خبرنگاری، رعایت بی طرفی است، متعجب شدم. فردایش به بی بی سی ایملی حاوی اعتراضیه ام فرستادم وهشداردادم که اگربی بی سی درنشراخبارخود، بی طرفی کامل را رعایت نکند، مخاطبین خود را ازدست خواهد داد و چهره اش کاملا مخدوش خواهد شد. ظاهرنظری با تفصیل بیشتری این موضوع را نوشته است. شب دربرنامه تلویزیونی بی بی سی فارسی هم اس ام اس کردم و خواهان اشتراک شدم. خانمی زنگ زد و با آب وتاب سوال پیچم کرد و گفت که آماده باشم و منتظرزنگ بی بی سی درحین برنامه (نوبت شما). من هم منتظرماندم وهیچ زنگی نیامد. برنامه تمام شد و من مکتوم ماندم. ازطرفی بالاترازهشتاد درصد کسانیکه فرصت صحبت پیدا میکردند، ازولایت هرات بودند. نمیدانم چرا؟.

یک نوآوری

اخیرا عده ای اززنان بامیانی به راهنمائی یک زن افغانستانی-امریکایی، کاغذهای باطله ریاستهای دولتی و مؤسسات خارجی و داخلی را جمع کرده با سرگین گاو و خاک زغال سنگ مخلوط میکنند و معجونی می سازند که بعد ازخشک شدن، سوخت خوبی برای بخاریها بوده و فرارازسرمای زمستانهای بامیان را آسانترمیکند.

اشتباه نکنید

اشتباه نکنید. اینها ... نیستند، چون نه چنگگ دارند نه هم دکمه. اینها ماسکهای پارچه ای سیاه رنگ اند که اخبرا مسؤلین شفاخانه بامیان، بخاطر جلوگیری ازشیوع هرچه بیشترویروس انفلونزای جدید، به مراجعین میدهد و بعد ازیکباراستفاده، با ضد عفونی کننده های کیمیاوی شستشو میدهند و حالا روی ریسمان انداخته شده اند تا خشک شوند.

کنفرانس گزارشدهی (روز سوم)

روزسوم با گزارش دهی سکتورحکومتداری آغازوپایان یافت. ابتدا قوماندان امنیه گزارش داد. یک روزقبل آمادگی گرفته بودم و سوالاتی را تهیه دیده بودم. قوماندان امنیه مثل همیشه درگپ زدن کم نیاورد و بسیارزبان بازی کرد. ازطرفی هم بسیاراستواروثابت قدم ازمواضعش دفاع میکرد. ازهمه چیزبصورت مطلق سخن میگفت. بلاخره گزارشش تمام شد و نوبت سوالات شد. مردم بیچاره جرأت سوال کردن نداشتند. جزچند خبرنگار، هیچکس دیگرسوال نداشت. سوالات زیادی ازجانب خبرنگاران مطرح شد. من هم سوالهای زیادی مطرح کردم. پرسیدم که چرا دردستگیری رئیس اطلاعات و فرهنگ بامیان که به اتهام اختلاس تحت تعقیب است، تعلل صورت گرفته و اجازه داده شده است که فرارکند. دوستم ظاهرنظری انتقاد صریح و بی پرده ای کرد که خیلی خوشم آمد. گفت جناب قوماندان امنیه، وقتی شما ازاتاقتان به محل کارتان میروید، چند موتربادیگارد دارید و سرعتتان هم برق آسااست. ازطرفی پولیس ترافیک هم درخدمت خودتان است نه درخدمت مردم. وقتی می آیید، قبلا راه ها بسته میشوند وتا شما تیرنشوید، بسته می مانند. این همه دبدبه و کبکبه برای چیست؟ شما خادم ملتید یا میخواهید چشم ملت را با خاک بادتان کورکنید. که قوماندان هم با زیرکی کتمان کردو گفت من هیچگاهی اینچنین نکرده ام وغیره بعد ازظهرهم گزارش عمومی سکتورحکومتداری ارائه شد که بسیاربا ارقام دقیق همراه بود. ولسوالان هم گزارش دادند که دربین شان عظیم فرید ولسوال شیبروپنجاب بهترین و دقیقترین گزارشها را داشتند و ولسوال یکاولنگ که حتی یادداشت هم نداشت ازجمله ضعیف ترین ها بود. عظیم فرید ولسوال شیبرگزارش دقیقی تهیه کرده بود
این وکیل چهارسال درسنا نماینده من بود، اما این اولین باربود که کلاه پوست اعیانی اش را میدیدم

داکتراحسان الله شهیرازجمله موفقترین رؤسای دولتی بامیان است. اوابتکارات زیادی درسکتورصحت داشته است

صدرمجلس و جایگاه عالی جنابان. دراین کنفرانس، تعداد دولتی ها ازمردم بیشتربود. گوئی برای خودشان گزارش میدادند

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

کنفرانس گزارشدهی (روزدوم)

طبق معمول کنفرانس با ارائه گزارش سکتورزیربنا به شمول ریاست زراعت، انکشاف دهات، انکشاف شهری آغازشد. تعداد سوالات مردم بعد ازاینکه والی ازجواب دادن به سوالات نماینده مؤسسات خود داری کرد، قوت بیشتری گرفت. خبرنگاران هم ماجرا را به این آسانی رها نمی کردند. سوالات زیادترازدیروز بود. یکی ازفعالین جامعه مدنی که آدمی با درک و با درد است، بسیارتپید، اما دیگران زود تنهایش میگذاشتند و همه سوالات منتج به یک بحث دوجانبه میشد. ریاست انکشاف شهری با گزارشی بسیارطولانی و جزئیات تخنیکی، (شاید میخواست مردم را گیج کند، والا آوردن اینگونه موارد درگزارش، ضروری جلوه نمیکرد) وقت زیادی گرفت. جالب ترین نکته بعد ازظهر، سخنرانی صادقانه والی بود. او صادقانه به تحلیل موارد بحث شده امروز پرداخت. ازبسیاری ازموارد پشت پرده سخن گفت و گفت که چرا نیروهای نظامی امریکا مراسم افتتاح سرک بامیان- پروان- کابل را دورازچشم خبرنگاران برگزارکردند. گفت که جناب اسماعیل خان وزیرانرژی و آب، کمترین کاررا درولایت بامیان کرده است. گفت که آنقدربه دفترش مراجعه کرده است که «تیاغم سوزن گشت و بوتهایم پوست سیر» اما به نتیجه ای نرسیدیم. گفت که ما عریضه هایی برده بودیم، وعده داد، بعد ازمدتی که ازپروژه ها خبری نشد، مراجعه کردیم وگفت: "ما فکرکردیم شما دیگرپروژه نمی خواهید". (خدا به عطش دشمنی جناب اسماعیل خان با هزاره ها پایان دهد، اما مثل اینکه جناب شان هیچ دیواری پایین ترازدیوارهزاره ها پیدا نکرده است. آن ازهرات و این ازوزارتش). همچنین گفت که وزیرترانسپورت به نحوی با عدم انتقال میدان هوائی به جای دیگر، مانع تطبیق ماسترپلان شهری میشود و هیچ توضیح مشخصی هم ندارد. ازصداقت وجرأت والی خوشم آمد وبازهم ازسیستم مدیریت پشتونی ونتایج آن، آه ازنهادمان برآمد وهمان سوال همیشگی که (تاکی؟) نظری ازاحتمال خطردرهنگام نشست و برخاست طیاره ها درمیدان هوائی فعلی که درمرکزشهرواقع شده است پرسید و نگرانی من هم بیشترشد. خانه من نزدیک میدان هوائی است و یک ونیم سال دیگر، اولین جایی که محل بازی پسرم میشود، میدان هوائی است.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

کنفرانس گزارشدهی (روزاول)

روزاول کنفرانس گزارشدهی روزاول طبق معمول با سخنرانی افتتاحیه وخوش آمد گویی و معرفی و اینطوربرنامه ها آغازشده بود. البته من به علت تأخیری که داشتم، به گزارش سکتورمعارف نرسیدم. ریاست اطلاعات و فرهنگ که شاید فاسد ترین اداره بامیان باشد، گزارش داد. یک نفردسته سوم ازآمریت جوانان بامیان گزارش را تقدیم کرد که البته آمریت جوانان هم یک زیرمجموعه وزارت اطلاعات و فرهنگ است و چون ریاست اطلاعات و فرهنگ کاری نکرده که بتواند سه چهارخطی را تشکیل دهد و درگزارش بیاید، ترجیح داده بودند که با گزارش آمریت جوانان مخلوط کنند و بدین گونه به قول ما خاک به چشم مردم بزنند و ماسمالی کنند. البته ناگفته نماند که نجیب الله احرار رئیس اطلاعات و فرهنگ بامیان به علت اختلاس فراری و تحت تعقیب می باشد. گزارش آمریت جوانان (که البته آمرجوانان نجیب الله اخلاقی ازدوستان نزدیک من است) تقدیم شد و من سوالاتی را ردیف کردم و پرسیدم. اما شخص تقدیم کننده معذرت خواست که آقای اخلاقی درکابل تشریف دارند و من جواب داده نمی توانم. قضیه ازاین قراربود که آمریت جوانان نشریه ای را درچهاربرگ وبه تیراژ یک هزارنسخه بصورت ماهوار به چاپ میرساند که قیمت هرشماره آن، یازده افغانی تمام میشود. درحالیکه ما نشریه سرنوشت را درچهار برگ به قیمت دو ونیم افغانی به چاپ میرسانیم. همچنین فعالیتهایشان بیشتردرمرکزبامیان و دوولسوالی نزدیک (یکاولنگ و پنجاب) متمرکزبوده است که در دیگرولسوالیها هیچ حضورنیافته بودند. ونکته دیگراینکه مبلغ سی و هفت هزارافغانی دریک مسابقه ذهنی ای مصرف میشود که درماه رمضان برگزارشده بود. نمیدانم این پول درکجا به مصرف رسیده بود. به دوستی هم پایبند نماندم و این سوالات را پرسیدم که متأسفانه کسی نبود که جواب بدهد. دوست دیگرخبرنگارازرئیس دانشگاه سوالی کرد که به ازبخت بد، خود این دوست، محصل دانشگاه بامیان هم هست و این مسئله به دماغ رئیس دانشگاه بد خوردو بسیارتند و احساساتی جوابش را داد والبته کمی هم توهین آمیز. اما بعد ازختم جواب رئیس دانشگاه، گرداننده محفل (آقای نجفی رئیس تخنیک ولایت) سوال دوست خبرنگار را بی ربط و بی اساس ومغرضانه خواند که این قضاوت وی سخت به دماغ جمع خبرنگاران برخورد. لهذا دروقفه نان چاشت برآن شدیم که به این توهین پاسخی دندان شکن بدهیم. بعد ازظهربه والی گفتیم که اگرآقای نجفی رسمأ و درحضورجمع ازدوست خبرنگارمعذرت نخواهد، ما جلسه را تحریم میکنیم و براین مراد رسیدیم و چنان شد که خواستیم. خلاصه روزاول کنفرانس ختم شد و همه به خانه هایمان رفتیم. هنوزعکسها را درکمپیوترم پیاده نکرده ام، درپستهای بعدی عکس خواهم گذاشت.

کنفرانس گزارشدهی (توضیح بیشتر)

پنجمین دورکنفرانس گزارشدهی دولت به ملت دربامیان روزیکشنبه گذشته آغازبکارکرد. این جلسات گزارشدهی برای اولین باردربامیان راه اندازی شد وبه عنوان یکی ازارکان اصلی دموکراسی (شفافیت وحسابدهی) جای خود را دربین بامیانیها بازکرد. اگرچه دورهای اول این برنامه بیشترنمادین جلوه میکرد و هنوزهم منتقدان، آنرا تشریفاتی میخوانند، اما صادقانه اگربگوئیم تأثیرات مثبتی هم داشته است. مثلاً دوهفته قبل ازبرگزاری این سمینار، تعداد جلسات افزایش می یابد، لیست بودجه های هرریاست به دقت مرورمی شود، ریاست های دولتی با مؤسسات همکاردربخشهای مربوطه جلسات متعدد برگزارمیکنند و به تبادل معلومات می پردازند، هفت هشت ریاست که مربوط یک سکتورمیشوند، باهم برسریک میزکارمیکنند. ریاستها ازکارهای یکدیگراطلاع پیدامیکنند وبیشتربا هم هماهنگ میشوند و خلاصه اینکه مردم هم تااندازه ای با نحوه کارلااقل آشنا می شوند. یادم هست درسالهای قبل، گزارشها که دربرنامه نرم افزار(Power Point) تهیه میشدند، پرازاشکال بودند و بسیاربصورت ابتدائی ساخته میشدند، اما حالا دیزاین میشوند و با تزئیناتی همراهند. کلمه هایی نظیر مقدمه، پس منظر، پریزنتیشن، سلاید، فرصت، چالش،مشکل، انتقاد سالم، پیشنهاد، تبصره، نقاط ضعف، نقاط قوت و... هم آنقدرتکرارشده اند که حالا همه معنی آنها را می فهمند. حتی من. جرأت شهروندان هم افزایش یافته است. حالا آنها می ایستند و به رئیسی که میگوید من این کارها را کرده ام، میگوید: نه، تو نکرده ای و تو باید فلان کاررا اینگونه میکردی و هزارنوع انتقاد و پیشنهاد دیگر. این بسیارخوب است. اگرچه هنوزهم مردم درمقابل والی و قوماندان امنیه سکوت میکنند، اما من مطمئنم که تا چند سال آینده، والی و قوماندان امنیه هم میخکوب خواهند شد که چرا فلان پروژه را درفلان قریه تطبیق کردی و...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

کنفرانس گزارشدهی بامیان

دورپنجم کنفرانس گزارشدهی دولت به ملت (البته قشرخاصی ازملت)دربامیان، دیروزآغازشد. قراراست سه روزادامه یابد. دیروزسکتورهای معارف و مصؤنیت اجتماعی گزارش دادند. ازمیانشان، مثل همیشه گزارش ریاست صحت عامه بهترین بود و من بسیارپسندیدم. داکتراحسان الله شهیرآدم مبتکروفعالی است. یک درگیری کوچک هم بین گرداننده محفل (نجفی رئیس تخنیک ولایت) ویک خبرنگارپیش آمد که ما مجبورش کردیم درحضورجمع ازخبرنگارمعذرت بخواهد. من ازکارکردهای دوستم نجیب اخلاقی آمرجوانان بامیان سخت ناراضی بودم و سوالات زیادی کردم، اما او کابل بودومعاونش جواب درستی نداد. درباره این روزبیشترخواهم نوشت. دیشب یک مستند درباره نقاشی(شام آخر) اثر لئوناردوداوینچی نقاش ایتالیائی قرن پانزدهم دربی بی سی فارسی دیدم که خیلی جالب بود. دراین باره یک مطلب هم نوشتم که درجمهوری سکوت نشرخواهد شد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

درکابلم

بازهم بخاطریک کاررسمی مربوط به دفتری که کارمیکنم، مجبورم کابل باشم. امروزآمدم کابل. عصررسیدم و یکه راست رفتم دفترچشم سوم پیش رضا یمک. نمایشگاه عکس شان افتتاح شده و سه عکس ازمن هم هست. آنجا محمد علی واعظی راهم دیدم، سه نفری باهم رفتیم به دیدارعلی امیری، اسد هم به جمع ما پیوست و چهارتایی غذا خوردیم و بعد من رفتم اتاق یمک. وهمین لحظه آنجایم. فردا هم هستم و پس فردا میروم بامیان. البته ناگفته نماند که دیشب بامیان برف سنگینی را تجربه کرد. کوتل شیبرهم (آنگونه که گفتند، چون وقتی ازآنجا میگذشتیم، من کاملا خواب بودم) برف زیادی داشته. من تقریبا تمام مسیررا خواب بودم. دریورکست فیروزقندوزی میگذاشت و من مجبوربودم نشنوم. به این خاطر، بهترین کارخواب بود.تخدیری برای فرار ازوضع موجود. یک روززمستانی درتوپچی بامیان و چهارمغزبازی. شاید این هم تخدیری برای فرارازوضع موجوداست. (عکس ازپارسال)

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

عید قربان

نخست عید قربان را به شما تبریک میگویم. جدای ازاینکه عید، چه معنایی را درذهن شما تداعی میکند، فرصتی است برای شادمانی، تازه کردن دیدارها، فرستادن پیامهای محبت آمیز، عشق ورزیدن، کمک کردن، پول خرج کردن و البته ازدید شکمی، دلی ازعزا درآوردن. امیدوارم برشما خوش گذشته باشد. بامیان روزاول عید سفید پوش بود و سفید پوشترشد.هوابسیارسرد بود. با یکی ازدوستان دیگرقرارگذاشتیم که مشترکأ به منزل دوست سومی برویم. درموتردوستم بودیم وازبازارمیگذشتیم که درکنار سرک چشمم به مرد کفش دوزی افتاد که درآن هوای سرد و روزعید، درکنارسرک نشسته بود و منتظر مشتری بود. دلم خون شد ویادم ازروزهایی آمد که عیدها هم بدنبال نان میگشتم و عید خبرناخوشایندی ازخرج کردن های بیشترمی آورد. دلم برای مرد کهنه دوزسوخت و برایش آروزی بهروزی کردم. « اما ای کاش آنقدربلند همت می بودیم که میتوانستیم شادیهایمان را باهم تقسیم کنیم » ازمقابل بودا گذشتم. هیچ مهمانی نداشت. فقط دانه های سفید برف بود که به پایش می افتادند وبعد آب می شدند. شاید هم ازخجالت. ازاینکه بودا چقدرتنها بود، خجالت می کشیدند. با خود گفتم: "ما که ازاین برفها سفید ترنیستیم، ما چرا ازخجالت آب نمی شویم. ویا چرا همچنان مغرور ایستاده ایم و ازشرم فرونمی ریزیم؟" آنطرفترمغاره نشینان سرخقول را دیدم که سوتهایشان کربود و چراغهاشان خاموش. معدود مغاره ای دودش به آسمان بود وکمترکسی درآن حوالی دیده میشد. انگارهیچکس خوش نداشت اوقات عیدش را خراب کندو به دیدارآنان برود. باسرعت ازکنارشان گذشتیم و بعد ازچند دقیقه به منزل دوست سوم رسیدیم. سفره رنگارنگی بود، خوردیم، گفتیم، خندیدیم، غیبت کردیم، به سخره گرفتیم وبعد غذای چربی خوردیم. (گوئی هزاران فرسنگ ازمغاره نشینان فاصله داشتیم). بعد ازظهربرگشتیم و دیدیم که مغاره ها همچنان سوت و کورند و گویا مهمانی ندارند. مرد کفش دوزهم نبود. ما سرمست ازگذراندن یک روزخوب، پیامهای تبریکی برای یکدیگرفرستادیم.

سپاسنامه

چندی پیش شفاخانه بامیان محفلی به مناسبت بازگشائی یک قسمت جدیدش برگزارکرده بود که من نیزدعوت شده بودم. درآخرین سخنرانی محفل، رئیس شفاخانه که شخصی است ازبلاد غرب، لیستی بلند بالا ازنام افراد را خواند و گفت که من ازاینها به خاطرفلان کارشان تشکرمیکنم وتقریبا نیم ساعت وقت گرفت. امروزمیخواهم عمل مشابهی انجام دهم. البته نه به آن درازا. درنه روزی که دردایکندی بودم، مردمان زیادی به من نیکی کردند. طوری که اگرلطف آنان نبود، توبره ام اینسان پرنمی بود. حال میخواهم ازآنان تشکرکنم. ازآقای صادقی، داکتررجا، علیزاده، حاجی شهاب، حسنی، خیرمحمد، موحدی، یوسفی، عزیزی، حسین زاده، کربلائی، باجه ام و مردم خوب و قهرمان دایکندی به خاطرمهمان نوازی شان تشکرمیکنم. ازاسماعیل نگارش به خاطرهمکاریهایش واینکه دست مرا به اینترنت رساند. ازقوماندانی امنیه بخاطرترانسپورت و امنیت. ازدفتریوناما بخاطرترانسپورت. وازتمامی دوستانیکه به نحوی به ما یاری رساندند (که البته تعدادشان کم نبودند). ازتمامی کسانیکه با ما مصاحبه کردند و.... البته دراین سپاسنامه، من تنها نیستم. تیم هفت نفری خبرنگارانی که ازبامیان رفته بودند، همه شریکند

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

دردایکندام وبسوی بامیان میروم

امروزصبح زودترازخواب برخاستیم و آماده شدیم، هواخوب بود و قراربود هلیکوپتربیاید. زنگی آمد و گفت طیاره ازکابل برخاسته و بعد ازیک نشست کوتاه دربامیان، به طرف دایکندی می آید. به سرعت به بازاررفتیم و بادام خریدیم. بادام بسیارارزان است. هرسیر (هفت کیلو) ازدوهزارافغانی شروع شده و تا دوصد و پنجاه افغانی تنزل می یابد. اما همین نوع سنگک که دوصد و پنجاه افغانی است، بسیارخوشمزه است. من چهارونیم سیرخریدم. دیگران هم خریدند. طیاره آمد و ما سوارشدیم و آمدیم بامیان. ساعت دوازده و نیم ما بامیان بودیم. به محض رسیدن به خانه، پسرم را دیدم که بسیارلاغرشده بود و مریض بود و گریه میکرد. ولی خوشبختانه مرا شناخت و خندید. فردا عید است و من کارهای نکرده زیادی دارم. گزارشهای دایکندی ام مانده و باید تکمیل شان کنم. کارهای خانه هم همچنان. وگرنه بیشترمینوشتم. درآینده بازهم ازدایکندی خواهم نوشت. چیزهای زیادی آورده ام.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

دردایکندی ام (بخش نهم)

امروزهیچکس ازرفقای خبرنگارمایل نیست که بیرون برود. من میمانم تنها باسوژه ای که به وضعیت اسفناک صحت عامه دردایکندی نگاهی دارد. پیاده به شفاخانه میروم. رئیس شفاخانه حاضرنیست با من مصاحبه کند. تهدیدش میکنم که اگرمصاحبه نکند، درگزارشم خواهم نوشت که حاضربه مصاحبه نشد. بعد ازرد و بدل چند زنگ، بلاخره حاضرمیشود وقبول میکند. درمی یابم که سرویس دهی شفاخانه با آنچه که جناب رئیس میگوید، زمین تا آسمان فرق دارد. اوتصویری ازبهشت ترسیم میکند و واقعیت عین جهنم است. اومیگوید روزانه 120 الی 180 مریض را می بینند، اما فقط یک نرس (پرستار=مرد) درتمام این شفاخانه است. او میگوید همه مسلکی و متخصص اند، اما دردواخانه نه یک داروشناس (فارمسیست) بلکه یک نرس نشسته است. او میگوید فیس (حق ویزیت) نمیگیرند، اما به پذیرش میروم ومصاحبه میکنم. پذیرش میگوید که چهارسال است که ما ده افغانی فیس میگیریم. به دفترشبکه انکشافی باختر ((BDN میروم. پیاده هستم و یک ساعت وقتم درراه سپری میشود. با رئیس عمومی شبکه انکشافی باختردردایکندی مصاحبه میکنم. سعی میکند بازیرکی تمام برایم بهشت نشان بدهد و مدال قهرمانی خدمت به مردم دریافت کند، اما وقتی سوالهایم را مطرح میکنم و می بیند که قبلا مطالعه دقیقی ازاوضاع دارم، تکان میخورد و میخواهد که اول وسیله ضبط صوتم را خاموش کنم، تمام سوالات را مطرح کنم وبعد ازاومصاحبه بگیرم که قبول نمیکنم. اما آدم هوشیاری است وبسیارهم زبان باز. جوابهایش بیشترلفاظی هستند تا واقعیت. قصد دارم دفترمرکزی شبکه انکشافی باختر، اتحادیه اروپا که تمویل کننده است و وزارت صحت عامه را نیزببینم. دراین زمینه گزارشی خواهم که بعدا خواهید خواند. باموترمحمد برمیگردم وازشدت فسادی که درسکتورصحت وجود دارد، عصبانی ام. به رادیو میروم و می بینم که تمام دوستان خبرنگاربه مخابرات رفته اند تا گزارشهایشان را بفرستند. من هم میروم و فعلا همانجایم. درباره امروزبرایتان بیشترمینویسم. دراینجا اسماعیل نگارش که ازدوستانم است، ازمن میخواهد که با انجمن جوانان دایکندی همکاری کنم. میگویم، من درخدمت با تمام عکسها و گزارشهایم. تشکرمیکند.

دردایکندی ام (بخش هشتم)

امروزساعت هشت صبح قراربود برای پروازبه طرف بامیان، درمقابل دفتریوناما باشیم، اما اطلاع حاصل کردیم که پروازبه خاطرهوای ابری، بارانی و برفی کابل، بامیان و دایکندی به تعویق افتاده و دوروز دیگر انجام خواهد شد. بنا براین دست ازپا درازتروبسیارهم عصبانی به بازاررفتیم که موتری کرایه کرده و زمینی برویم. موتر گرفتیم و آماده رفتن شدیم که تلفنی ازطرف دفتری که من و عباس درآن کارمیکنیم آمد که شما نمیتوانید زمینی سفرکنید و این خبرپلان سفرزمینی را مردود ساخت. درهمین اثناء بود که عذرا جعفری زنگ زد که درلیسه سنگ موم، شاگردان مکتب درزیرباران، امتحان میدهند و این سوژه خوبی برای پوشش خبری و عکس خواهد بود. باخوشحالی پذیرفتم وهمین که میخواستم بروم، با مخالفت شدید سایراعضاء گروه مواجه شدم. تازه یادم آمد که موترهم نداشتم.
البته این عکس نشان میدهد که شاگردان مکتب سنگ موم، مجبورند راه درازی را با موترسیکل به مکتب بیایند. درهوتلی دربازار اطراق کردیم وتازه عصبانیت کمی فروکش کرده بود که یکی ازمتنفذین منطقوی ولسوالی کجران، با تلفن ثریا اش تماسهایی گرفت و بعد به ما گفت که خبرتازه ای برایتان دارم و آن اینکه: ملاخیرالله ولسوال طالبان در ولسوالی گیزاب دایکندی، دوروزقبل درحالیکه به طرف خانه اش میرفت، توسط طیاره های بدون سرنشین آیساف کشته شده است. همه خوشحال شدند که سوژه خبری خوبی یافته اند و به دفتر قوماندان امنیه رفتیم. گفتند که درمهمانخانه است و جناب ایشان معمولا بعد ازظهرها دیرتربه دفترمی آیند. به مهمانخانه اش رفتیم. قوماندان، اوزبیک تباروازولایت قندوزاست. ازآنجا که من با اوزبیکی با اوصحبت میکنم، به من ارادت بیشتری دارد و تعارفات بیشتری رد و بدل میکند. مصاحبه انجام میشود و خبرمرگ ملاخیرالله تأیید میشود. به طرف رادیو میرویم که خبرهایمان را تنظیم و بعد ازطریق اینترنت ریاست مخابرات بفرستیم. چندتایی درراه تلفنی ارسال کردند. راهمان ازکناریک مکتب دخترانه میگذرد. درآنجا همان سوژه، امتحان زیرباران را می بینم. دخترانی که روی خاک، زیرباران نشسته اند و امتحان میدهند. البته باران بسیارسبکی بود. ازهمه زودتربه مخابرات رفتم و تا شام آنجا بودم. درراه برگشتم که همسرم زنگ میزند که یاشارمریض شده است وشدیدآ گریه میکند. بسیارناراحت میشوم ولی سعی میکنم خود را مسلط نشان دهم که باعث ناراحتی بیشترهمسرم نشوم. توصیه میکنم که به شفاخانه ببریدش. امروزصبح هم همسرم زنگ زده بود که طبق محاسبه روانشناسان، حافظه طفل پنج ماهه فقط میتواند برای چهارده روزوقایع و چهره ها را درخود حفظ کند و حال آنکه امروزروزچهاردهم بود و آخرین روزکه یک پدربی مسؤلیت را به یاد بیاورد.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

دردایکندی ام (بخش هفتم)

امروزازریاست زراعت آغازمیکنیم. تعویذ (تاویز) بزرگی که درعمرم نظیرش را ندیده بودم، برسردروازه ریاست زراعت نصب است. با خود میگویم، این تاویزبرای چیست؟ اینکه کارهای بی نظیراین ریاست، چشم زخم نخورند یا فسادی که درفاسد ترین دولت جهان وجود دارد.
سوالها عمومی ودرباره وضعیت زراعت و مالداری بود که البته من شب گذشته، گزارش کارکردهای ریاست زراعت دایکندی را خوانده بودم و تناقضاتی یافته بودم و همچنین بخش هایی که درآنها کاری صورت نگرفته بود وچنین شد که سوالهایم بیشترروی انکشاف مالداری وبازاریابی فرآورده های آن درولسوالیهای بندر و سنگ تخت، اشترلی و خدیر، بازاریابی برای بادام و تشویق سکتورخصوصی درسرمایه گذاری دراین بخش، امکان پرورش ماهی درآبهای سرگردان و فراوان دایکندی و چند موضوع دیگرتمرکزداشتند. عباس همکارم که فارغ التحصیل رشته زراعت است و یک برنامه رادیویی زراعتی را دررادیوصدای آزادی پیش میبرد، سوالهای زیاد و متخصصانه ای کرد. ازاین جدیتش کمی تعجب کردم. اومعمولا فقط درمورد خوردنی ها جدی است. به این نتیجه رسیدم که رئیس زراعت دایکندی، علی الرغم اینکه تخصص اش زراعت است، ابتکارزیادی نداشته است. البته ازکوتاهی دستش ازتمویل کننده ها می نالد، اما طرحهای بی خرج هم نداشت. ازآنجا بازبه سراغ عذرا جعفری شهرداررفتیم و سوالهایی درمورد اختلاسهایی که شهردارسابق داشته وهمچنین کنترول برنرخهای مواد غذائی و سوختی دربازارکردیم. شهردار را خیلی درمانده یافتیم. ازشهرداری ای با عایدی صفر، عدم پشتیبانی تمویل کننده های خارجی ونبود بافت شهری درنیلی نمیتوان بیشترازاین انتظارداشت. اما من فکرمیکنم که عذرا نباید به این بسنده کند. اوباید برشعری که بررواق آینه ای که دردفترش نصب است، وفاداربماند. هرکه دراین بزم مقرب تراست جام بلا بیشترش میدهند وعذرا که مقرب تراست و این قربت، او را به غربتی عظیم ازخانواده محکوم کرده، باید جام بلای بیشتری نوش کند و به این حد بسنده نکند. ازآنجا به بازاررفتیم و ازمردم پرس و جو کردیم. ازنرخها گرفته تا وضع امنیت. لیستی ازقیمتها را خدمتتان ارائه میکنم. کرایه استحمام دربازار نیلی 60 افغانی (مدت = حد اکثر30 دقیقه) چوب سیری 120 افغانی بادام سنگگ (که ازنوع نامرغوب است) سیری 270 افغانی کرایه موترنیلی تا کابل، موترفلانکوچ 1500 افغانی یک خوراک غذای معمولی درهوتل 90 افغانی گوشت گوسفند کیلوی 200 افغانی خلاصه قیمتهای اجناس خارجی گران و تولیدات ولایتی ارزان. وقتی به حمام رفتیم تا با حمامی مصاحبه کنیم، گفت باشد، من دریک دقیقه برمیگردم. رفت و نا نیم ساعت دیگرکه ما منتظربودیم، نیامد. این روزها درنیلی، تقریبا همه ما را میشناسند و سعی میکنند ازسوالهایمان فرارکنند. البته آنهایی که ریگی درکفش شان است. شهردارسابق درولایت نیست و عذرا معلوماتی ازاو نمیدهد. فقط میگوید که هیچ موجودی نقدی ای ازاو به ارث نمانده است. قبلا به این گمان=شک رسیده بودیم که گویا اختلاسی بزرگ داشته است و برای یک و نیم کیلومترسرک، بیست و یک میلیون افغانی بودجه حساب داده است و بعد به محکمه هم کشانده میشود، اما محکمه او را به هشت هزارافغانی جریمه نقدی متهم میکند و بس. بعد ازغذای چاشت، به مؤسسه شهداء ارگنایزیشن میرویم و ازپروژه قالین بافی اش گزارش میگیریم. دراین بازاربیکاری نیلی، غنیمت بزرگی است برای زنان این ولایت. خاصه اینکه اولویت به زنانی داده میشود که سرپرست فامیلشان اند. ازآنجا قراراست که به محکمه برویم تا جزئیات دوسیه شهردارسابق (که ازخویشاوندان پشتون نژاد جناب والی صاحب است) را دریابیم که بعضی ازدوستان محافظه کاری میکنند و میگویند که این خبررا وقتی به بامیان رسیدیم، تلفنی پیگیری میکنیم وبدین ترتیب ممکن است بدون خطرامنیتی به بامیان برسیم. به مخابرات میروم و با اینترنت مشغول میشوم. دروبلاگ بتول محمدی با گزارشی تکاندهنده ازوضعیت کودکان برمیخورم که روانم را سخت آزارمیدهد. چرا که این روزها کودکانی را می بینم که به مراتب دروضعیت بدتری قراردارند، اما خبرنگاری نیست که ازآنها عکسهای جایزه داربگیرد. البته شب بعد ازغذا بحث داغی بین من و تمام دوستان درباره نحوه شناخت من ازخداوند درگرفت که جایتان خالی دوساعت گلو پاره کردم، اگروساطت دوستان نبود، لت هم میخوردم. اما درآخرعده زیادی ازجمعیت ده نفره مقابلم، با من همنوائی میکردند، اما میگفتند که تو باید با جامعه حرکت کنی و تکروی نکنی. حتی درباورهای خودت.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

دردایکندی ام (بخش ششم)

صبح بعد ازصرف چای به ریاست مخابرات برای استفاده ازاینترنت رفتم. وبلاگم را به روزکردم و ایملهایی فرستادم و دریافت کردم. ساعت یازده به قوماندانی امنیه رفتیم و درباره دستگیری یکی ازقاچاقچیان مواد مخدردردایکندی پرسیدیم. محمد، حسین و عزیزی هم به خاطرما (من و همکارم عباس) محفل دمبوره ای تدارک دیده بود وتعدادی ازدوستان دیگر را نیز دعوت کرده بودند. هنرمند دمبوره نوازخیلی زیبا می نواخت و میخواند. چنان غرق آوازدمبوره اش شده بودم که گذرزمان را هیچ نفهمیدم. دوسه روزی بود که سخت بدنبال دمبوره نوازمیگشتم. شاید خیلی نیازداشتم که آوازدمبوره بشنوم. بیا دمبوره، بی توام دم برید... هنرمند دمبوره نوازخواهش کرد که ازوی عکس و یافیلم نگیریم، چرا که وی ازطرف خانواده و اقربا سخت تحت فشاراست و آنان قول گرفته اند که او دیگردست به دمبوره نزند، ورنه عاق می شود. اما با ضبط صدا مشکلی نداشت. محمد هم یک ماه پیش دمبوره ای خریده وتمرین را آغازکرده بود. کمی نواخت. خیلی خوب بود. ازهمکارانش شنیدم که خیلی استعداد دارد و تمرین مستمری میکند. برایش آرزوی موفقیت کردم. بعد ازظهربه بازاررفتیم و درمورد وضعیت صحت عامه ولایت دایکندی گزارشی تهیه کردیم و دریافتیم که وضعیت فعلی صحت دراین ولایت، به حدی اسفناک است که ماهانه مریضان زیادی یا دراینجا و یا درراه کابل جانشان را ازدست میدهند. مردم شدیدأ ازمؤسسه شبکه انکشافی باختر(BDN) که تطبیق کننده برنامه های صحی دراین ولایت است، شکایت دارند. قبلا این موضوع را ازرئیس صحت عامه هم پرسیده بودم. گفته بود ما درصدد پیگیری موضوع هستیم، اما هنوزبه نتیجه مشخصی نرسیده ایم. این پیگیری یک سال قبل آغازشده بود. فردا درنظردارم به دفتراین مؤسسه بروم و مصاحبه کنم. وقتی به طرف رادیو میرفتم، سرراه به میدان فوتبالی رسیدم که تعدادی ازبچه ها درآنجا بازی میکردند. اجازه گرفتم و کمی باآنها فوتبال بازی کردم. دوگل هم زدم. آنها مرا کاکا صدا میکردند. هاهاهاهاهاهاهاها.... امروزبه این نتیجه رسیدم که خبرنگاران مقیم دایکندی میتوانند به سوژه های مختلفی بپردازند و دراصلاح دولت به خواب رفته دایکندی کمک کنند، اما به هردلیلی، هنوزاین کارصورت نگرفته است. یک موضوع را که درپست های دوسه روزقبلم فراموش کرده بودم، حالا مینویسم. روزپنجشنبه که مراسم تحلیف رئیس جمهوربرگزارمیشد، عصربه بازاررفته بودم. مرد نابینائی را دیدم که رادیوی کوچکش را به دستش گرفته بود و درمقابل دکانی لم داده بود و به دقت به خبرها گوش میداد. رادیویش درست نمی گرفت و او گاهی رادیو را بالا میکرد، می چرخاندش و با شاخصه موج گردانش بازی میکرد. با خود گفتم دنیا برای این مرد نا بینا، چه رنگی خواهد داشت؟ وتصویراو ازدنیای نیلی و خارج ازنیلی، چقدرتفاوت دارد؟ آیا به اندازه دید ما، یا بیشتر. خوش بحال او که فقربی حدو حصرمردمانی را نمی بیند که درعقب افتاده ترین ولایت افغانستان، یک سیرچوب سوخت را 120 افغانی می خرند و برای یک روز کارفقط 150 افغانی دریافت میکنند. ازطرفی دلم نیامد که به این خوشبختی او ببالم. چون او نمیتوانست کلاه های زیبا وتاج مانند دختران میرامور را ببیند وبرکرشمه هایشان دل ببازد.
درروزهای اول حضورم دردایکندی، به یکی ازدوستانی که این ولایت را خوب میشناسد، اما فعلا دراینجا نیست، تلفن کردم و درمسائلی که باید تحت پوشش قراربگیرند، کمک خواستم. او گفت که توسط ایمل، نظریاتش را با من شریک می سازد. امروزبعد ازظهرایملش بدستم رسید. واقعا موضوعات خوبی درج شده بود. خیلی کمکم میکرد.

سنگ زینل

درقریه ای بنام چشمه کبک، حدفاصل بین اژدی و لزیرمرکزدایکندی، درکناره جاده، سنگی به طول تقریبا سه متردرزمین گورشده است که به نام سنگ زینل مشهوراست. این سنگ قصه ای جالب دارد. گویا درایام قدیم تر، شخصی بنام زینل که پهلوانی زبردست بوده درآن قریه می زیسته است که هیچ فرزندی نداشته است و داغ فرزند بدل، دارفانی را واداع میگوید. اما قبل ازمرگش، این سنگ را ازدریا (رودخانه) همجوار به بالای کوه آورده وبه صورت قائم نصب کرده است. باشد تا نسلهای آینده ازوی نشانی به یادگارداشته باشند. چون او فرزندی نداشت و میخواست اینگونه نامش را ماندگارسازد. وزن این سنگ با زورآدمی قابل قیاس نیست و باورش را کمی دشوارمیکند. اما کسی که همراه ما بود گفت که درولسوالی خدیرولایت دایکندی، سنگی است که میگویند زمانی دختری کوچی برای برپاداشتن خیمه اش ازدریا آورده بوده وامروزه حتی سه نفرهم نمیتواند آن سنگ را ازجایش تکان بدهد. (به حق چیزهای نشنیده)
پی نوشت: خوش بحال زینل که اینقدربه این خراب آبادخوش بین بوده که میخواسته نامش جاودانه شود. حال آنکه زینلها را چشم دیدن نیست اینجا.

دردایکندی ام (بخش پنجم)

صبح زود همه باهم رفتیم بازاروبعد لزیرکه تقریبا نیم ساعت ازنیلی فاصله دارد. درراه به پلی بزرگ و چوبی می رسیم که میگویند جناب والی مبلغ هنگفتی (28000 دالرامریکائی) را بابت آن حساب داده و آنچه را تحویل داده، پلی است با مصالح ساختمانی ای که ازفقط سه مترآنطرفتر(سنگ کوه) آورده شده و چوبی که به احتمال قوی سرمردم محل حواله شده است ومصالحی که درمنطقه با کیفیتی پائین ساخته میشود.
به لزیررسیدیم، قریه ای زیبا که دریایی پرآب ازمیان آن میگذرد. با مردمانی پرنشاط و صمیمی. چشمه ای آب گرم هم درآنجاهست که کسی ازاهالی محل، حمامی پنج اتاقه برآن بناداشته و مبلغ ده افغانی کرایه استحمام میگیرد. ماهم تجربه کردیم. عکسهای زیادی گرفتم. آتشی درست کردیم و شوربائی. ولی رفقای نامردم ماهی خریدند و چون من برای عکس گرفتن به قریه های مجاوررفته بودم، وقتی آمدم فقط استخوانهایشان را دیدم. وبعد ازظهربرگشتیم.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

دردایکندی ام (بخش چهارم)

صبح کمی دیرتزحرکت کردیم و طبق معمول به محل برگزاری سمینارگزارشدهی رفتیم. مصاحبه های زیادی با نمایندگان ولسوالیهای مختلف کردیم و اطلاع حاصل کردیم که بعضی ازولسوالیهای دایکندی خوشبختانه هنوزخرس، خوک، گوزن، سرخ آهو، طوطی، بلبل کبک زری و خیلی چیزهای دیگروجود دارد. ریاست حفاظت ازمحیط زیست دایکندی هفت ماه پیش متولد شده وکارهایی انجام شده اش ازتبلیغات وآگاهی عامه فراترنمیرود. خدایش نگاهبانشان باد. با علی پیام تلفنی صحبت کردم واجازه استفاده ازمطالبش درمورد دایکندی درگزارشم را گرفتم. ازاوخواستم که درباره دایکندی برایم صحبت کند و بیست دقیقه صحبت کردیم. بعد ازظهربه بازاررفتیم و بدنبال کسی که بتواند به سبک شهرستانی دمبوره بنوازد گشتیم، اما نیافتیم. گویا کسی دریکی ازهوتلهای نیلی بوده، اما فعلا ازنیلی رفته است. دربازارنیلی چهارآیسکریم (شیریخ ماشینی) فروشی هست که یک سالن کوچک تماشای فیلم هم دارد. هرکسی که یک آیسکریم 5 افغانیگی بخرد، میتواند تادلش میخواهد فیلم ببیند. چند نفرهم سن و سال خودم هم درسالن بودند وآنقدردرجوفیلم بودند که حضورمرا نفهمیدند. به رادیوآمدیم و کمی بادام غفاری را پنهانی خوردیم بعد به اتفاق داکتررجا مسؤل رادیونیلی، علی عرفان و سید کریم جاوید به تپه سنگی مقابل رادیورفتیم. خرگوش بیچاره ای را هم آواره دشت و بیابان کردیم. آنقدرسریع فرارکرد که حتی نتوانستم عکس بگیرم. سنگهای نیلی (گرانیت) را دوست دارم. مثل سنگهای بامیان خشن نیستند. میشود به راحتی ازآنها خشت ساخت و درساختمان استفاده کرد. اما بصورت طبیعی خیلی زیبا هستند. عکسهای زیادی ازآنها گرفتم. با دوستان گفتم "اینجا میشود یک پارک سنگی طبیعی درست کرد" که داکتررجا فورأ اضافه میکند که شهردارطرحی برای ایجاد یک پارک کوهستانی-سنگی دارد". کوه سرتگاب که درمقابل ما قراردارد، آنقدرزبیا و مغروراست که هرچه عکس میگیرم، تشنه ترمیشوم. خصوصأ غروبها زیباترمیشود. رجا هم عکس میگیرد، اما دوربینش کوچکتراست و امکاناتش کمتر. عکسهایش را با من مقایسه میکند و نشان میدهد که به عکاسی علاقه مند است. فردا قراراست به دریای (رودخانه) لزیربرویم برای ماهیگیری.

دردایکندی ام (بخش سوم)

شب هنگام که میهمان آقای صادقی بودیم، تلفنی دریافت کردیم مبنی براینکه گویا پروازما که قراربود روزچهارشنبه به طرف بامیان برویم، دستخوش تغییرشده است و ما باید تا دوشنبه آینده منتظرپرواز بعدی بمانیم. به گفته علی عرفان که "زنگی آمد و تمام زنگهای ما را کرکرد" و بعد ازآن همه ناراحت شدند به استثناء من. (من میتوانستم دردایکندی بگردم، گزارش تهیه کنم و عکس بگیرم.) باهم به گفتگو پرداختیم. ازآنجا که من با تجربه تربودم وبیشترازسایرین دایکندی را میشناختم ازمن نظرخواستند و بلاخره تصمیم براین شد که بمانیم و میهمانهای ناخوانده رادیوصدای نیلی شدیم. البته گزینه های مختلفی بود. والی، قوماندان امنیه، رئیس امنیت ملی وچند رئیس دیگرمارا میهمان میکردند، اما همه را رد کردیم و تصمیم براین شد که هیچ مهمانی ای را قبول نکنیم. استدلال ما هم این بود که اگرمیهمان دولتی ها باشیم، نمک گیرمیشویم و آنوقت دیگرگل روی رئیس میزبان نازکی خواهد کرد و دیگرزبان انتقادمان بند خواهد شد. خلاصه صبح ساعت هشت به دفترقوماندان امنیه رفتیم ومصاحبه ای درمورد امنیت دایکندی انجام دادیم. قوماندان امنیه مرتضی قل دلشاد ازولایت قندوزوازقوم ازبیک است. با او به اوزبیکی هم صحبت میکنم ودوستان خبرنگارهم به شوخی مرا به او اوزبیک معرفی میکند. دفترقوماندانی امنیه درقلعه قدیمی ای است که سه سال قبل هم همانجا بود. قوماندان حرفهای قشنگی زد. ازبرادری گفت، ازوحدت ملی گفت و گفت که حرفهای آزرده خاطران (قوماندان صداقت پشت روغ) را هم باید شنید. ازآنجا به دفتروالی رفتیم و اول درمورد امنیت، بعد بازسازی و درآخردرمورد فساد اداری پرسیدیم. والی هم فره کرد. ازسفرامریکایش گفت وکمی هم پوف کرد (بلوف زد). ازاختلاسی هفت میلیون دالری دفترمؤسسه بین المللی انکشاف و رفاه (IRD) و شرکت افغانستانی (NGCC) یا شرکت ساختمانی عمومی هم یاد کرد. بعدازآنجا به کمیساری ومحل برگزاری کنفرانس گزارشدهی رفتیم وبعد ازظهربه دفاترمؤسسات یادشده رفتیم و با آنها هم مصاحبه کردیم. بلاخره به این نتیجه رسیدیم که ازدوحال خارج نیست. یا این مؤسسات هفت میلیون دالراختلاس را داشته اند (البته با امکان کمتریابیشتر) ویا اینکه براساس گفته های این مؤسسات، جناب والی ازآنها چیزی (لازم نمیدانم بگویم رشوه) خواسته است و این مؤسسات ازدادن آن اباء ورزیده اند و چنین بوده که متهم به اختلاس شده اند. ازآنجا به بازاررفتیم. دیگران خرید کردند و من عکس گرفتم. دریکی ازهوتلهای دایکندی، به دختری که تقریبا هشت ساله به نظرمیرسد برخوردم. نفوذ چشمانش آتش به جانم زد وموهای پریشانش حکایت ازروزهای دشواری میکرد. پدرمدینه نه سال قبل درمزارشریف درمصاف با طالبان جام شهادت نوشیده بود وحالا او به همراه برادرش حمیدالله و مادرکلانش برای گرفتن تذکره واستحقاقشان ازریاست شهداء و معلولین به نیلی آمده بود. مادرکلان مدینه جاروجنجال زیادی را با مأمورصدورتذکره کرده بود. مأمورتذکره سن مدینه را هفت سال نوشته بود. (این یکی ازمسخره ترین قوانین مدیریت پشتونی افغانستان است که سن آدم را مأمور صدورتذکره «نه مادرآدم» تعیین میکند) وبدین معنی بود که مدینه دوسال بعد ازشهادت پدرش به دنیا آمده بود و خدا به کلاه پاره رئیس شهداء داده بود ومدینه ازاستحقاق بازمانده بود.
بعد ازخرید مایحتاج به رادیورفتیم و شب پرکاری را پشت سرگذاشتیم. علی عرفان ده دفعه گزارشش را ضبط کرد، اما بازهم کیفیتش پایین بود و نفرستاد، بلاخره فردا صبح وقت نمازکاملش کرد و فرستاد.

دردایکندی ام (بخش دوم)

صبح ساعت هشت، به همراه همکارم عباس نادری به طرف سالن مرکزجلب و جذب اردوی ملی، جایی که قراربود اولین سمینارگزارشدهی حکومت به ملت (برای سه روز) برپا شود، رفتیم. آنچه درآنجا دیدم، مرا به یاد بامیان درسالهای بعد ازسقوط طالبان انداخت. زمانی که پدیده ای به نام نظم و قانون، قراربود جای حزب گری، قدرت چالانی و قوم بازی را بگیرد. سمینارشروع شد و طبق معمول حضرات سخنرانی نمودند وسکتورحکومتداری گزارششان را ارائه کردند (بماند اینکه رئیس اجرائیه دایکندی، درخواندن اعداد بالاترازسه رقمی مشکل داشت). درخلال برنامه، من با شهرداردایکندی (عذرا جعفری) که اولین شهردارزن تاریخ افغانستان است، مصاحبه کردم. بعد ازظهرهم مصاحبه اختصاصی دیگری با اوداشتم که بعدها خواهید خواند. برای من جالب بود بدانم که عذرا، برای چه به دورترین و عقب افتاده ترین ولایت افغانستان می آید؟ چه انگیزه ای باعث می شود که اوودخترپنج ساله اش (اندیرا)، شامهای رستورانهای پل سرخ را رها کرده، درآسمانی نیلی نیلی پدررا رسامی کنند؟ با چند رئیس دیگرهم مصاحبه کردیم و درپایان روز، به شهرداری رفتم تا ازعذرا عکسهای بیشتری بگیرم. باورنکردنی بود، عذرا تعییرات قابل ملاحظه ای دردفترش آورده بود. دفترشهرداری دایکندی، خیلی منظم و ومجهزترشده بود. شب به اتفاق جماعت (خوشبختهای خوشحال) به مهمانخانه آقای صادقی رفتیم.

دردایکندی ام

صبح روزدوشنبه ساعت هشت صبح خود را به میدان هوائی بامیان رساندم ودرآنجا جماعت خبرنگاران بامیان (خوشبختهای خوشحال) را دیدم وطبق معمول مزاح و خنده مان گوش فلک را کر کرد و هیچکس نفهمید که گل عوض چه شب سردی را با گرسنگی سپری کرد. ساعت نه هلیکوپترآمد و ما به طرف دایکندی پروازکردیم. علی الرغم اینکه قبلاً هشدارداده بودند، من پنجره را بازکردم وشروع کردم به عکس گرفتن. مسیربامیان دایکندی را دهها باربا موتررفته بودم، اما این دومین باربود که با هلیکوپترمیرفتم. دفعه قبل دوربین نداشتم. بسیارعکس گرفتم وسعی میکردم مناظرپائین را شناسائی کنم. وقتی با موترسفرمیکنی، با خود میگوئی، فقط این مردمان سختکوش اند که میتوانند دراین کوهستانها و طبیعت خشن تاب بیاورند وآفرینی میگوئی و ازدیدن مناظرلذت می بری. اما وقتی ازبالا نگاه میکنی، این حس دهها مرتبه بیشترقوت میگیرد. خشونت طبیعت هزارستان، دهها مرتبه شدیدتر به نظرمیرسد و تازه واقعیت را درک میکنی که حسن علی مجبوراست برای چریدن گوسفندان ارباب، تا چه حد تپه هارا دوربزند و ارتفاع بگیرد و به خدا نزدیک ترشود، بدون اینکه خدا ببیندش. ازبالا به موقعیت قریه ها نگاه میکردم و بیشترازاین درتحیربودم که چه عاملی این مردم را مجبورمیکند که تا این اندازه با طبیعت مبارزه کنند و درآخرهم این طبیعت خشن، بخورونمیرغذائی را با هزارمنت تحویل شان دهد. درحالیکه دردیگرجاها اکثرا دوفصل و بعضاً سه فصل حاصل میگیرند. یعنی طبیعت هم با مردم ما سرعناد دارد!؟ بعد ازیک ساعت و بیست دقیقه به نیلی مرکزدایکندی رسیدیم و مورد استقبال گرم دوستان یونامای دایکندی قرارگرفتیم. وقتی مراسم استقبال فروکش کرد و تنها ترشدم، به دوسه سال قبل رفتم. به زمانی که هریکی دوماه باید به دایکندی می آمدم. چه روزگارخوشی بود و چقدرازاینکه با مردمان عجین بودم، لذت می بردم. طبق هماهنگی سایردوستان خبرنگار، دوموترپولیس بدنبال ما آمد و به دفتروالی (سلطانعلی ارزگانی) رفتیم. والی مثلا استقبال گرمی ازما کرد و تازه آنجا بود که فهمیدم وای، چه اشتباهی کرده ام. روزگذشته تمام اسناد ها و کارتهایم را بخاطراینکه ازمنطقه وردک (محل پاتکهای گاهگاهی طالبان) میگذشتیم، درزیرچوکی دریورجاسازی کرده بودم و درآخرازدریورگرفته و به خواهرم داده بودم و حالا پیش او مانده بود. ازوالی خواستم تا سندی صادرکند که من بتوانم دردایکندی گشت و گذارکنم و عکس بگیرم. بیشتربخاطراینکه من معمولا به جاهای دوروخلوت میروم ووقتی ازدختران و زنان عکس میگیرم، مورد مؤاخذه شدید مردم قرارمیگیرم وممکن بود کاربه پولیس بکشد وآنجاست که کارت هویت، سخت ضروری بود. والی ازموفقیت هایش دردوره های قبلی والی گری اش درقندهاروارزگان گفت و گفت که درقندهار 53 مسجد را اعمارویاترمیم کرده بود و همه را قالین فرش نموده بود. گفت که درزمان داکترنجیب وقتی ازقندهار تبدیل شده بوده، چگونه قندهاری ها پیش رئیس جمهوررفته و درخواست کرده بودند که ارزگانی دوباره والی شان شود و بعد دست به تحریم دولت زده بودند و بلاخره دولت تسلیم شده و او(سلطانعلی ارزگانی) را دوباره به عنوان والی قندهارتعیین کرده بود. گفت که روزی که من به دایکندی آمدم، یک ساختمان اساسی هم کارنشده بود و حالا تعدادشان به دهها عدد رسیده است. ازسفراخیرش به امریکا هم یاد کرد و گفت که دربین هشت والی، او به عنوان رئیس تیم (تیم لیدر) عمل میکرده و... کاغذی مبنی براینکه نیروهای امنیتی دایکندی با من همکاری کنند را ازدفترولایت گرفتم و به اتفاق سایرخبرنگاران، به طرف بازار رفتیم و درهوتلی درمنطقه ای معروف به گاراژ نان چاشت خوردیم. بعد ازغذای چاشت، همه باهم به بازاررفتیم و با مردم صحبت کردیم و ازمشکلاتشان پرسیدیم و ... جایی کودکانی را دیدم که فارغ البال ازهیاهوی زمان، دریک باغ بدنبال زردک می گشتند وهرازچندگاهی فریاد خوشحالی شان خواب خرگوشهای جدا افتاده را می ربود. شب نزد دوستم محمد یوسفی رفتم و آخرشب هم دوست دیگرم آقای سلمانعلی صادقی بدنبالم آمد و گفت که من نتوانستم برای قصه کردن با تو، تا فردا شب منتظربمانم و مرا به محل زندگی خودش برد. شب با آقای صادقی قصه ها کردیم و درد دلها رد و بدل شد. البته با چند تن ازهمکاران آقای صادقی هم آشنا شدم.

درکابلم (بخش چهارم)

یکشنبه با نجیب اخلاقی خبرنگارفردا به کله پزی پسرخلیفه عوض رفتیم و جایتان خالی دلی ازعزا درآوردیم. علی کله پز را هم ترغیب و تشویق کردیم که نمایندگی کله پزی اش را دربامیان راه اندازی کند، اما ظاهراً تنهایی را بهانه گرفت. بعد رفتیم دفترچشم سوم و آنجا آصف آشنا(خبرنگار) و فرزانه زیبا کلام (عکاس) را دیدیم. فردا ساعت هشت صبح قراربود ازبامیان به طرف دایکندی پروازکنم (باهلیکوپتریوناما) و من هنوزدرکابل بودم و باید هرطورممکن، امشب خودم را به بامیان می رساندم. منتظرخواهرم بودم که ازمزارحرکت کرده بود وقراربود ساعت دو بعد ازظهربه کابل برسد و به من ملحق شود و به بامیان برویم. اودرحال نوشتن پایان نامه اش است و به محیطی آرام نیازدارد. بامیان جای خوبی است، البته اگریاشارامانش بدهد. بلاخره آمد و ساعت سه بعد ازظهربه طرف بامیان حرکت کردیم و ساعت یازده شب به بامیان رسیدیم.

درکابلم (بخش سوم)

قراربود روزپنجشنبه صبح به طرف بامیان بروم، ازطرفی قراربود امروزدفترمؤسسه فرهنگی دردری درکابل آغازبکارکند. اما با دفترقسمی هماهنگ کردم که توانستم ماندنم را تا روزیکشنبه به تعویق بیاندازم. پنجشنبه صبح به دردری رفتم و درتنظیم کارها با دوستان دردری همکاری کردم. بعد ازظهرهم برنامه شروع شد و بسیاربصورت خوبی پیش رفت. گزارشی هم ازاین رویداد تهیه کردم که میتوانید درسایت جمهوری سکوت بخوانید. البته برای نوشتن گزارش آن وقت کافی نداشتم و درکامپیوترکافی نت تایپ کردم. هرکلمه اش برایم خرج داشت و مجبوربودم فکرنکرده و بسیارسریع بنویسم وبلاخره آن شد که دیدید. شب هم مهمان دوست کانادائی ورئیسم (یان دووی) درهوتل کابل سرینا بود. یک خانم انگلیسی ویک آقای انگلیسی ایرانی تبارهم دعوت شده بودند. تا یازده شب آنجا بودم و بعد رفتم اتاق رضا یمک. جمعه هم با حسین علی کریمی به خرید بعضی چیزهایی که ضرورت داشتم پرداختم. من ترجیح میدهم همیشه خریدهایم را کریمی برایم بکند، چرا که او یکباربرایم خرید و هنوزهم دارم جورش را میکشم. پارسال وقتی میخواستم بروم خواستگاری، همه چیزم را خرید. لباسهایم را بصورت ست خرید و برای هرکفش، کلاهی و برای هرکلاه، کفشی گرفت وآداب پوشیدنشان را هم یادم داد. من هم پوشیدم و بسیارهم نتیجه داد و بتول بیچاره شد گرفتارمن. این است که حالا هروقت بخواهم لباس بخرم، کریمی را به عنوان خوش سلیقه با خود می برم. (البته نه اینکه فکرکنید بازهم برای خواستگاری میخرم.....) شنبه بعد ازظهرهم به دردری رفتم و بعد به دوست کانادائی ام (این دووی) زنگ زدم که بیاید وباهم بگردیم. یکی دوساعتی گشتیم ورفتیم نمایشگاه عکس چشم سوم درپل سرخ. یان حدود نیم ساعت مقابل یکی ازعکسهای استاد نجیب الله مسافرمیخکوب شد. هیچ دلش نمی شد که رهایش کند. آرزو کردم روزی بتوانم یک نفر را اینگونه پای عکسم میخکوب کنم. بعد به همراه یان، رضا یمک وبرادرش علی به رستورانت قره قل رفتیم و جایتان خالی تا یازده آنجا بودیم. یان را به کابل سرینا رساندم و خودم رفتم اتاق یمک.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

درکابلم (بخش دوم)

درکابلم (بخش دوم) چهارشنبه با کارهای اداری دفتروبعضی کارهای دیگرشخصی گذشت. کمی هم خاک کابل را خوردم. بعد ازظهربود که حسینعلی کریمی زنگ زد که فردا قراراست مؤسسه دردری دفترخود درکابل را افتتاح کند. وسوسه شدم که بمانم و ازدستش ندهم. کمی فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که بمانم. به دفترزنگ زدم و خواستم که پروزام ( که قراربود پنجشنبه صبح به بامیان بروم) را به وقت دیگری بیندازند که آنها هم قبول کردند. خوشحال شدم و فردایش (پنجشنبه) به دردری رفتم و کمی هم درمقدمات کارکمک کردم. گزارشی هم ازمحفل افتتاحیه تهیه کردم که میتوانید درویبسایت جمهوری سکوت بخوانیدش. www.urozgan.org وبدین گونه روزپنجشنبه هم به پایان رسید.

دركابلم (بخش اول)

درکابلم دیروزبعد ازظهربه خاطریک کاررسمی که مربوط به دفترمیشد، به کابل آمدم و تا فردا پنجشنبه خواهم ماند. رآس ساعت سه بعد ازظهربه میدان آمدم وطیاره هم آمد. مسافرانی هم داشت و بعد ما سوارشدیم. طیاره 19 نفرگنجایش داشت، اما ما فقط شش نفربودیم. نمیدانم چرا اینگونه است. یکبارمن ویک نفردیگردریک طیاره به کابل رفتیم. نمیدانم چرا اینگونه مدیریت میشود که طیاره باید خالی برود، اما اي بسا مریضانی که درراه (زمینی) می میرند. به هرحال، عکسهایی درآسمان گرفتم که بد ندانستم با شما شریک کنم. بعد از بیست دقیقه درآسمان کابل بودیم. درشهراز تنها چیزی که عکس گرفتم، بالون آیساف بود که درآسمان غبارآلود کابل خود نمایی میکرد. حالا دیگرآسمان هم برای (چشم روشن کابل) صاف نیست. یک راست رفتم پیش اسد بودا که تازه ازسرکارآمده بود. مدتی آنجا بودم و طبق معمول رفتم سراغ اولین کسی که همیشه درکابل سراغش را میگیرم، رضا یمک درمرکزفوتوژورناليزم چشم سوم. بصیرسیرت و رضا ساحل هم آنجابودند.فقط استاد مسافر نبود.عکسهایم را نشانم میدهند كه بر ديوار نصب شده اند. و درباره تازه های عکاسی میگویند. ازاینکه عکسهایم را درکنارعکسهای استاد نجیب الله مسافر، رضا یمک، بصیرسیرت و رضاساحل می بینم، کمی به خود می بالم و میگویم "کاش زنم اینجا بود و میدید" هاهاهاهاهاهاهاهاها بعد ازچند دقیقه با یمک رفتیم سرپاتوقش (هوتل ترکستان). جای تان خالی کبابی زدیم بعد رفتیم طرف اتاقش. یمک ازسفرفرانسه اش گفت ویک فیلم هم دیدیم که طبق معمول همیشه، من هیچ چیزازاین فیلم نفهمیدم. من معمولا فیلم را خوب نمی فهمم. حالا عکسهای این سفر

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

بامیان را نقاشی کنیم

گزارشی تحت عنوان (بامیان را نقاشی میکنیم) تهیه کردم و درویب سایت جمهوری سکوت به نشررسیده است

اگرخواستید ببینید

http://urozgan.org/fa-AF/article/414/

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

برفی

دوستان سلام. امروزمیخواهم شمارا برفی کنم। برفی چی است؟ فکرمیکردم میدانید، یاشاید هم مرا می آزمائید। شمارا ارجاع میدهم به مطلبی دراین باره ازمیرزا مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین برفی عنعنه ای را گفتندی که اززمانهای دوردرنزد مردمان مشرق زمین بماندی। گوئی رسم براین بودی که درنخست روزی که آسمان را برزمین و عطش چندین گاهه اش رحم آمدی و شرف نعمت نزول برف ارزانی داشتی، شوخ طبعی را هوس مزاح به سرافتادی و پیکی به سوی خوش سیرتی فرستادی همیانی (خریطه ای) بدست و درآن حبّه ای برف نهاده. درکوفتی و چونان که دربازشدی، همیان را به گشاینده درب دادی و فریاد برآورندی که برفی شدید، میهمانی مبارکمان باد و چون پیک چابک سوارگریختی. گشاینده درب بدنبال وی دویدی آنسان که گرگی بدنبال بره ای. اگرگرفتندی، وی را به شدت بزدی وبرف برگریبان وی انداختی ومیهمانی هم بروی افتادی. لیک اگرنتوانستی، سزاواراست که آنان را به میهمانی خواندی و عزت فزونی کردی. حالا شما برفی شدید و آماده میهمانی باشید. عکسها اززمستان سال گذشته است

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

انفلونزای خوکی دربامیان

چند روزپیش ریاست صحت عامه خبرنگاران را دعوت کرد و یک کنفرانس خبری درمورد انفلونزای خوکی دایرکرد।
اقدامات جدی ای که روی دست گرفته بودندرا توضیح دادند و ازخبرنگاران خواستند که درراستای آگاهی عموم مردم ازموضوع، همکاری کنند। ازآنجا که ریاست صحت عامه بامیان، یکی ازمعدودریاستهایی است که موفق ترازدیگران به نظرمیرسد، خبرنگاران عزمشان را جزم کردند تا دراطلاع رسانی دراین مورد با آنها همکاری کنند।
همچنین دیروزیک عکاس ایرانی را دیدم که دربازارعکس میگرفت। پیش رفتم و با او سرصحبت را بازکردم। درباره عکاسی صحبت کردیم। گفت روی یک پروژه درباره شیعه درافغانستان کارمیکند। برایش آرزوی موفقیت کردم ورهایش کردم و رفتم।
امروزهم کمیسیون مستقل حقوق بشرجلسه ای ترتیب داده بود। ازفعالین حقوق بشروشاغلین بخش های حقوقی دعوت کرده بودند که نقطه نظرات خود درمورد پلانهاوبرنامه های سه سال آینده حقوق بشربا آنها صحبت کنند। من هم دعوت شده بودم
من خیلی چیزها یاد گرفتم।روزخوبی بود।
بعد ازآن به بازاررفتم و برای پسرپنج ماهه ام سامان بازی (اسباب بازی) خریدم। وقتی برایش آوردم، من ازاو خوشحال تربودم
این هم عکسش

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

یک حادثه دیگر

امروزازطریق یکی ازدوستان شنیدم که درمنطقه غندک ولسوالی شیبربامیان، یک ماین کنار جاده سرراه کاروان تیم بازسازی ولایتی کشورزیلاند جدید گذاشته شده بوده که تلفاتی درپی نداشته است।
نمیدانم چرا زمین غندک اینقدرماین خیزاست। هرهفته یکی دوتا را داریم
این هم یک عکس ازیک نفرساکن غندک।(البته هیج ارتباطی به موضوع ندارد)

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

امتحان کانکوردربامیان

امتحان کانکوردوولایت دایکندی و بامیان، امسال هم دربامیان برگزارشد و طبق معمول هرسال، بسیارازداوطلبین شرکت درامتحان، به دلیل مشکلات مالی و ترانسپورتی نتوانستند درامتحان اشتراک کنند و یکسال ازعمرگرانقدرشان هدررفت।
آنهاکه آمدند هم هزاران افغانی (دراین بازاربیکاری) خرج کردند تا به بامیان رسیدند و شبها درهتل های کثیف و گران قیمت بامیان روی هم لولیدند। حتی دختران جایی بهترازگوشه های خانه های سرداضافی بعضی ازافراد خیرنیافتند। اما دراین میان، افرادی بودند که تعداد زیادی ازدختران را درخانه هایشان جای دادند و حتی برای آنها غذا وسوخت هم تهیه کردند و به قول معروف مهمان نوازی کردند که واقعا ستودنی است। میتوانم ازعبدالله برات نامم ببرم که سی نفرازدختران دایکندی را درخانه اش جای داد و امکانات لازم را برایشان مهیا کرد। کانکورخوب برگزارشد। طبق معمول دردوروز। اما این سوال برای من هنوزحل نشده است که چرا شاگردان دایکندی مجبورند هزاران افغانی (بصورت معمول هرکدام هزارافغانی) مصرف کند و به بامیان برای گذراندن کانکوربیایند و چرا تصمیمی اتخاذ نمی شود که کانکوردردایکندی برگزارشود؟ این سوالی بود که پارسال ازرئیس هیئت کانکورونماینده دایکندی پرسیده بودم و به جوابی مسخره رسیده بودم। مسؤل تیم کانکورگفته بود"ما به مسؤلین ولایت دایکندی تماس گرفتیم، آنها گفتند که قادرنیستند امکانات لازم برای برگزاری کانکوردرنیلی را فراهم کنند، بنا براین ما شاگردان دایکندی را به بامیان خواستیم)। یک تیم هفت هشت نفره وزارت تحصیلات عالی نمیتواند به دایکندی برود وبیش ازیکهزار دانش آموزنه چندان پولداردایکندی باید به بامیان بیاید। این سیستم اداره و منجمنت افغانستانی است। یا بهتربگویم منجمنت نوع پشتونی

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

اکوتوریزم دربامیان یک ساله شد

امروزدفتراکوتوریزم بامیان، جشن یک سالگی اش را برپا کرد। امیرفولادی مسؤل این برنامه ازکارهای انجام شده و پلانهای آینده گفت। درآخرهم موسیقی محلی توسط هنرمند مستعد و خردسال اجراشد که بسیارعالی بود।

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

زمستان آمد

زمستان آمد و بازهم مامجبورشدیم بخاری بگذاریم، زغال وچوب بخریم و مجموعه جدیدی ازکارهای داخل خانه به لیست کارها اضافه شد که مسلماً کارمن است نه خانمم. البته امسال بتول قصد دارد آتش کردن بخاری را یاد بگیرد. دیشب به لطف بخاری خانه گرم بود و پسرم خیلی خوشحال و قبراق. من هم طبق معمول تا ساعت دو ونیم نیمه شب بیدارماندم و آخرشب دلم گرفته بود و نمیدانستم چه کنم. کامپیوتررابرداشتم و نامه ای به یک دوست نوشتم. بدون اینکه ملاحظه ای داشته باشم، هرچه به ذهنم آمد را نوشتم. وبعد خودم را کمی خالی تریافتم. بعضی وقتها واقعا آدم دلش برای بعضیها می گیرد.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

روزجهانی دستشوئی

خبرنگاران مقیم بامیان عادتی دارند که برای خبرنگاران سایرولایات کمی عجیب به نظرمیرسد। یعنی آنها درشریک سازی معلومات درمورد وقایع خبرسازباهم همکاری خوبی دارند(البته به استثناء یکی دونفر)، چیزی که دردیگرجاها کمتردیده شده است।
دیروزیکی ازخبرنگاران به من زنگ زد و گفت فردا ساعت ده درفلان مکتب، ریاست معارف بامیان روزجهانی دستشوئی را جشن میگیرد। گفتم منظورت چیست؟ روزجهانی دستشوئی؟ گفت بله به من اینطوری نوشته اند। درتعجب شدم و به مسؤل رسانه های ریاست معارف بامیان زنگ زدم و اوهم تأیید کرد اما بعد تر دریافتم که روزجهانی شستن دستها بوده نه روزجهانی دستشوئی ودرپایان هم یک عکس ازروزهای پائیزی بامیان

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

بامیانیها بازهم حماسه آفریدند

مردم بامیان یکبار دیگربه جهانیان نشان دادند که آنان به آینده ای تابناک وصلح آمیز درسایه آموزش ودانش اندوزی می اندیشند وهیچ مانعی نمیتواند سد راه آنان شود. نه تبعیض و نه انتحار! درشرایطی که طالبان کمرهمت به ویرانی مکاتب و شکستن قلمها بسته اند و بردختران دانش آموز اسید می پاشند، دختران وزنان بامیان درفش دانش را برافراشته اند و مصصم اند که آینده را با سلاح قلم ورق بزنند. براساس آماری که اخیراً ازطرف وزارت معارف افغانستان انتشاریافته، ولایت بامیان بلند ترین رقم دانش آموزان دختر درسطح کل کشور را داراست. این گزارش همچنین علاوه میکند که بلند ترین آمارزنان اشتراک کننده درکورسهای سواد آموزی و سواد حیاتی به زنان بامیان اختصاص یافته است. ولایت بامیان مجموعاًٌ 110000 دانش آموزدارد که چهل ودوفیصد (42%) آنان را دختران تشکیل می دهند. این درحالی است که ازمیان 303 مکتب ولایت بامیان، 88 تای آن لیسه (دبیرستان) بوده که ازاین میان فقط 18 تای آن دخترانه و 18 تای دیگر آن مختلط (دختروپسر) وبقیه پسرانه میباشد. همچنین ازمیان 25837 دانش آموزی که در975 کورس سواد آموزی و سواد حیاتی این ولایت درس میخوانند، 18446 نفرآنان، زنان هستند که رقمی درحدود شصت و پنج فیصد (65%) کل دانش آموزان را تشکیل میدهند. این روند روبه رشد اشتراک زنان درصحنه های آموزشی درسالهای اخیردر شرایطی صورت میگیرد که هنوزبسیاری ازمکاتب تعمیرندارند و دانش آموزان مجبورند که درسرمای زیرصفربامیان، درفضای بازدرس بخوانند و دربعضی مکاتب دیگراین سقف ازخیمه فراترنمی رود. اگرچه ازسال 2001 تاکنون درحدود 200 مکتب درسراسراین ولایت اعمارشده است، اما هنوزبامیان با مشکل کمبود تعمیرمکتب روبروست. همچنین سیستم آموزشی بامیان ازنبود کادرمسلکی ومعلمان مجرب و آموزش دیده شدیداً رنج می برد. هرچند اخیراً با راه اندازی برنامه دوساله تربیت معلم وفراغت دانشجویان رشته تعلیم و تربیه دانشگاه بامیان، قدری ازاین فشار کاسته شده است، امابا توجه به شدت نیازوضعف بی اندازه قوای بشری شاغل درسیستم، این مشکل همچنان به قوت خود باقی است و اگرکوششهای کافی درراستای حل آن صورت نگیرد، ممکن است نهال اشتیاق این دختران نتواند به ثمربنشیند. زهرا پنجاه و پنج ساله چهاردخترویک پسردارد. اوهمه دخترانش را به مکتب می فرستد وپسرش هنوزپنج ساله است. زهرا میگوید: "من همه دخترانم را به مکتب می فرستم. من نمیخواهم دخترانم مثل خودم بیسواد باشند. ما که عمرمان خاک شد، بگذارآنها به حق خود برسند ومانند من کورنباشند". زینب رضائی یک فعال اجتماعی که خود بعد ازاتمام کاردرشفاخانه بامیان دردوصنف سواد آموزی بصورت داوطلبانه زنان را آموزش میدهد علت اشتیاق زنان بامیان به آموزش را چنین توضیح میدهد: "زنان بامیان با توجه به گذشته درد باروپررنج شان و با استفاده ازفضای صلح وامنیت نسبتا خوب بامیان و درسایه دساتیر اسلام که تأکید زیادی برآموزش کرده است، به امید تغییرآینده دراین راستا گام نهاده اند". اوهمچنین اظهارامیدواری میکند که بامیان درآینده ای نزدیک، زنانی متفاوت را خواهد دید. زنانی که دیگر لااقل حقوق خود را میشناسند. زرافشان متعلم صنف هفتم مکتب است و هرروزصبح فاصله دره اژدرالی لیسه اناث مرکزواقع سید آباد مرکزبامیان را پیاده طی میکند که تقریبا یک ونیم ساعت را دربرمیگیرد. اوخوشحال است و میگوید: "من هفت سال دیگربا معلم شدن فاصله دارم".
البته این گزارش قبلا ویب سایت جمهوری سکوت نیزبه نشررسیده است

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

خودم درچهل سال قبل

من عکاسم و عکس میگیرم. اما دیشب به این فکرکردم که عکاسی درچهل سال قبل چگونه بوده است و با سوژه ها چه میکرده است؟.
مثلا اگرمیخواستند عکسی ازمن بگیرند، چه چیزی تحویل من میدادند؟
شاید دیگران تلاش کنند که تصویرهای آینده را بگیرند، اما دیشب حسم برانگیخته شد که ازچهل سال قبل خودم عکس بگیرم و یا با تکنیک عکاسی چهل سال قبل عکس بگیرم.
برخاستم و بیست دقیقه ای وقت صرف کردم و بلاخره خودم را درچهل سال قبل یافتم.
حتی خودم هم باورم شد که دردهه چهل زندگی میکرده ام.
این عکس خودم درچهل سال قبل

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

دلیل تأخیر

دوستان سلام. دلیل تأخیردرآپ کردن وبلاگم اولاً ایام محرم و عکاسی ازمراسم آن بود و بعد هم درروزهفتم محرم برف بارید وبه زمین افتادم آنهم درست روی کمره ام. لنزکمره ام شکست و دنیا پیش چشمم تیره و تارشد و برای دقایقی درهفلود گشتم. یک هفته وقت گرفت تا معادل آن (18-200 میلی متری) را برایم ازکابل فرستادند. درروزعاشورا به زکام (سرماخوردگی) دچارشدم و هنوزکه هنوزاست اجازه ندارم ازخانه بیرون شوم. فعلاً هم پنهانی آمده ام. اما دراین مدت، وقایع زیادی اتفاق افتاد که یکی ازآنها، جراحی دختری درطویله توسط تیغ ریش تراشی بود که شایدازطریق رسانه ها درجریان قرارگرفته باشید. اما دراین ارتباط، تنها چیزی که من میخواهم بگویم اینکه: قوماندان امنیه بامیان، شب عاشورا علی الرغم برفباری ویخ بندان به طرف یکاولنگ حرکت میکند و برادردخترک را دستگیرمیکند. جادارد برایش یک هورااااااااااااااااااااااااااااااااا بگوئیم. به افتخارپلیس بامیان عکسی ازقوماندان امنیه و پولیس ها را گذاشته ام.