۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

دردایکندی ام

صبح روزدوشنبه ساعت هشت صبح خود را به میدان هوائی بامیان رساندم ودرآنجا جماعت خبرنگاران بامیان (خوشبختهای خوشحال) را دیدم وطبق معمول مزاح و خنده مان گوش فلک را کر کرد و هیچکس نفهمید که گل عوض چه شب سردی را با گرسنگی سپری کرد. ساعت نه هلیکوپترآمد و ما به طرف دایکندی پروازکردیم. علی الرغم اینکه قبلاً هشدارداده بودند، من پنجره را بازکردم وشروع کردم به عکس گرفتن. مسیربامیان دایکندی را دهها باربا موتررفته بودم، اما این دومین باربود که با هلیکوپترمیرفتم. دفعه قبل دوربین نداشتم. بسیارعکس گرفتم وسعی میکردم مناظرپائین را شناسائی کنم. وقتی با موترسفرمیکنی، با خود میگوئی، فقط این مردمان سختکوش اند که میتوانند دراین کوهستانها و طبیعت خشن تاب بیاورند وآفرینی میگوئی و ازدیدن مناظرلذت می بری. اما وقتی ازبالا نگاه میکنی، این حس دهها مرتبه بیشترقوت میگیرد. خشونت طبیعت هزارستان، دهها مرتبه شدیدتر به نظرمیرسد و تازه واقعیت را درک میکنی که حسن علی مجبوراست برای چریدن گوسفندان ارباب، تا چه حد تپه هارا دوربزند و ارتفاع بگیرد و به خدا نزدیک ترشود، بدون اینکه خدا ببیندش. ازبالا به موقعیت قریه ها نگاه میکردم و بیشترازاین درتحیربودم که چه عاملی این مردم را مجبورمیکند که تا این اندازه با طبیعت مبارزه کنند و درآخرهم این طبیعت خشن، بخورونمیرغذائی را با هزارمنت تحویل شان دهد. درحالیکه دردیگرجاها اکثرا دوفصل و بعضاً سه فصل حاصل میگیرند. یعنی طبیعت هم با مردم ما سرعناد دارد!؟ بعد ازیک ساعت و بیست دقیقه به نیلی مرکزدایکندی رسیدیم و مورد استقبال گرم دوستان یونامای دایکندی قرارگرفتیم. وقتی مراسم استقبال فروکش کرد و تنها ترشدم، به دوسه سال قبل رفتم. به زمانی که هریکی دوماه باید به دایکندی می آمدم. چه روزگارخوشی بود و چقدرازاینکه با مردمان عجین بودم، لذت می بردم. طبق هماهنگی سایردوستان خبرنگار، دوموترپولیس بدنبال ما آمد و به دفتروالی (سلطانعلی ارزگانی) رفتیم. والی مثلا استقبال گرمی ازما کرد و تازه آنجا بود که فهمیدم وای، چه اشتباهی کرده ام. روزگذشته تمام اسناد ها و کارتهایم را بخاطراینکه ازمنطقه وردک (محل پاتکهای گاهگاهی طالبان) میگذشتیم، درزیرچوکی دریورجاسازی کرده بودم و درآخرازدریورگرفته و به خواهرم داده بودم و حالا پیش او مانده بود. ازوالی خواستم تا سندی صادرکند که من بتوانم دردایکندی گشت و گذارکنم و عکس بگیرم. بیشتربخاطراینکه من معمولا به جاهای دوروخلوت میروم ووقتی ازدختران و زنان عکس میگیرم، مورد مؤاخذه شدید مردم قرارمیگیرم وممکن بود کاربه پولیس بکشد وآنجاست که کارت هویت، سخت ضروری بود. والی ازموفقیت هایش دردوره های قبلی والی گری اش درقندهاروارزگان گفت و گفت که درقندهار 53 مسجد را اعمارویاترمیم کرده بود و همه را قالین فرش نموده بود. گفت که درزمان داکترنجیب وقتی ازقندهار تبدیل شده بوده، چگونه قندهاری ها پیش رئیس جمهوررفته و درخواست کرده بودند که ارزگانی دوباره والی شان شود و بعد دست به تحریم دولت زده بودند و بلاخره دولت تسلیم شده و او(سلطانعلی ارزگانی) را دوباره به عنوان والی قندهارتعیین کرده بود. گفت که روزی که من به دایکندی آمدم، یک ساختمان اساسی هم کارنشده بود و حالا تعدادشان به دهها عدد رسیده است. ازسفراخیرش به امریکا هم یاد کرد و گفت که دربین هشت والی، او به عنوان رئیس تیم (تیم لیدر) عمل میکرده و... کاغذی مبنی براینکه نیروهای امنیتی دایکندی با من همکاری کنند را ازدفترولایت گرفتم و به اتفاق سایرخبرنگاران، به طرف بازار رفتیم و درهوتلی درمنطقه ای معروف به گاراژ نان چاشت خوردیم. بعد ازغذای چاشت، همه باهم به بازاررفتیم و با مردم صحبت کردیم و ازمشکلاتشان پرسیدیم و ... جایی کودکانی را دیدم که فارغ البال ازهیاهوی زمان، دریک باغ بدنبال زردک می گشتند وهرازچندگاهی فریاد خوشحالی شان خواب خرگوشهای جدا افتاده را می ربود. شب نزد دوستم محمد یوسفی رفتم و آخرشب هم دوست دیگرم آقای سلمانعلی صادقی بدنبالم آمد و گفت که من نتوانستم برای قصه کردن با تو، تا فردا شب منتظربمانم و مرا به محل زندگی خودش برد. شب با آقای صادقی قصه ها کردیم و درد دلها رد و بدل شد. البته با چند تن ازهمکاران آقای صادقی هم آشنا شدم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Wonderful ! thank you so much Dear Mahdi ! from Hussain