۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

دردایکندی ام (بخش هشتم)

امروزساعت هشت صبح قراربود برای پروازبه طرف بامیان، درمقابل دفتریوناما باشیم، اما اطلاع حاصل کردیم که پروازبه خاطرهوای ابری، بارانی و برفی کابل، بامیان و دایکندی به تعویق افتاده و دوروز دیگر انجام خواهد شد. بنا براین دست ازپا درازتروبسیارهم عصبانی به بازاررفتیم که موتری کرایه کرده و زمینی برویم. موتر گرفتیم و آماده رفتن شدیم که تلفنی ازطرف دفتری که من و عباس درآن کارمیکنیم آمد که شما نمیتوانید زمینی سفرکنید و این خبرپلان سفرزمینی را مردود ساخت. درهمین اثناء بود که عذرا جعفری زنگ زد که درلیسه سنگ موم، شاگردان مکتب درزیرباران، امتحان میدهند و این سوژه خوبی برای پوشش خبری و عکس خواهد بود. باخوشحالی پذیرفتم وهمین که میخواستم بروم، با مخالفت شدید سایراعضاء گروه مواجه شدم. تازه یادم آمد که موترهم نداشتم.
البته این عکس نشان میدهد که شاگردان مکتب سنگ موم، مجبورند راه درازی را با موترسیکل به مکتب بیایند. درهوتلی دربازار اطراق کردیم وتازه عصبانیت کمی فروکش کرده بود که یکی ازمتنفذین منطقوی ولسوالی کجران، با تلفن ثریا اش تماسهایی گرفت و بعد به ما گفت که خبرتازه ای برایتان دارم و آن اینکه: ملاخیرالله ولسوال طالبان در ولسوالی گیزاب دایکندی، دوروزقبل درحالیکه به طرف خانه اش میرفت، توسط طیاره های بدون سرنشین آیساف کشته شده است. همه خوشحال شدند که سوژه خبری خوبی یافته اند و به دفتر قوماندان امنیه رفتیم. گفتند که درمهمانخانه است و جناب ایشان معمولا بعد ازظهرها دیرتربه دفترمی آیند. به مهمانخانه اش رفتیم. قوماندان، اوزبیک تباروازولایت قندوزاست. ازآنجا که من با اوزبیکی با اوصحبت میکنم، به من ارادت بیشتری دارد و تعارفات بیشتری رد و بدل میکند. مصاحبه انجام میشود و خبرمرگ ملاخیرالله تأیید میشود. به طرف رادیو میرویم که خبرهایمان را تنظیم و بعد ازطریق اینترنت ریاست مخابرات بفرستیم. چندتایی درراه تلفنی ارسال کردند. راهمان ازکناریک مکتب دخترانه میگذرد. درآنجا همان سوژه، امتحان زیرباران را می بینم. دخترانی که روی خاک، زیرباران نشسته اند و امتحان میدهند. البته باران بسیارسبکی بود. ازهمه زودتربه مخابرات رفتم و تا شام آنجا بودم. درراه برگشتم که همسرم زنگ میزند که یاشارمریض شده است وشدیدآ گریه میکند. بسیارناراحت میشوم ولی سعی میکنم خود را مسلط نشان دهم که باعث ناراحتی بیشترهمسرم نشوم. توصیه میکنم که به شفاخانه ببریدش. امروزصبح هم همسرم زنگ زده بود که طبق محاسبه روانشناسان، حافظه طفل پنج ماهه فقط میتواند برای چهارده روزوقایع و چهره ها را درخود حفظ کند و حال آنکه امروزروزچهاردهم بود و آخرین روزکه یک پدربی مسؤلیت را به یاد بیاورد.

۱ نظر:

مسلم گفت...

برادر عزیزم حناب اقای مهراین سلام بر شما امید وارم همراه با فامل عزیزتان صحتمند باشید بخصوص برای فرزند نوربند شماارزوی صحتمندی عاجل دارم.
گزارشات شما از سرزمین براموش شده دایکندی بسیار جالب است و درود بر شجاعت و احساس نیک شما... منتظر خبرهای بیشتر هستیم... سر سبز و سر بلند باشی.