۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

دیری است که ... وسرازیکاولنگ درآوردم

دیری است که ننوشته ام، اگربگویم وقتش را نداشتم، هم صدق میکند. اگربگویم دسترسی به اینترنت نداشته ام، هم صدق می کند و خیلی بهانه های دیگر. به هرحال خلاصه ماجرا اینکه مدتی همسرم بتول به جرگه صلح دعوت شده بود و من وقتی برای اینترنت نداشتم، بعد هم استعفا ازوظیفه قبلی و آغازکاردرشغل جدید شد و آنقدرمصروف شدم که دیگرجمعه ها هم کارمیکردم. یک سلسله مشکلات مالی هم برایم بوجود آمد که فشارش کمترازفشارقبرنبود. خلاصه اینکه نه ماه پیش که به هالند رفته بودم، توانستیم با هالندی ها برسریک پروژه رادیوی سیاردربامیان به توافق برسیم واین بود که بلاخره بعد ازنه ماه، این پروژه به بامیان شرف نزول فرمودند و ما مصروف آن شدیم. جزئیات طرح را اینجا بخوانید. یک دستگاه فرستنده برروی موترلاری سوئیسی ساخت پنجاه سال قبل مربوط دانشگاه بامیان نصب شده و به ولسوالیهای بامیان میرود و برنامه تهیه کرده و بعد نشرمیکند. این خلاصه ماجراست. اما تفصیل آن را سعی میکنم درآینده ای نزدیک بنویسم. حالا برای چهارده روز دریکاولنگ هستیم و کاررا دراینجا آغازکرده ایم. البته لازم به ذکرنمی دانم که مقامات ولسوالی یکاولنگ درابتدا با ما چه برخوردی کردند و مارا درمهمانخانه مان زندانی کردند وبعد با تلفن والی حبیبه سرابی ما اززندان آزاد شدیم، اما استقبال مردم ظاهرا خوب بوده وهمه اولین سوال شان این است که "چرا فقط چهارده روز؟" امسال سال عجیبی است. اگرمثل ظاهرنظری بنویسیم که ترپای بودیم، امری تازه نیست. چون امسال ما کلا ازابتدا تا بحال ترپای بوده ایم، یکاولنگ همچنان بارانی، ابری و سرد است. آنقدرکه باید همیشه کت پوشید. راه ها هم سیل زده و خراب. بازار بی رونق ترازسالهای قبل (شاید من اینگونه می بینم). باری برای نه روز دردایکندی بودم. سفرنامه ای نظیرسفرنامه های ابوفلانی می نوشتم. به نظرم بی خود جلوه میکرد، اما بعد ها ازدوستان زیادی شنیدم که برایشان بسیارجالب بوده. براین شدم که سفرنامه هایی ازاین جنس را این بارازیکاولنگ بنویسم. جایی که زمانی شاهد مقاومت مقدس مردم ما بود. البته یک چیزم کم است و هرقدم آزارم میدهد. این بارکمره ندارم. نبودش را درسفر بیشترحس میکنم. آنهم دریکاولنگ. ما یک گروه یازده نفره هستیم. شش نفردانشجوی کارآموز(سه دختروسه پسر)، دونفرکارمند افغانستانی (من وهمکارم) و سه نفرهالندی که البته یکی شان هنوزبه تیم ملحق نشده است. فعلا درمهمانخانه دفترشهداء برروی تپیه ای مشرف به بازارنیک هستیم. جای بسیاردلکشی است. ازشرشرآب چشمه گرفته تا بوی شکوفه های سیب، همه را داریم. اما کمی سرمان شلوغ ترازآن است که بتوانیم زیاد ازاین بهشت لذت ببریم. یکی ازهمکارانمان جوان بیست و یک ساله هالندی است که آنقدرشوخ طبع است که یک لحظه هم نمی گذارد خنده ازاین مهمانخانه فرارکند. همه بچه ها اورا دوست دارند. اگراونبود، بیشترپشت پسرم یاشار دیق میشدم. امشب همین قدربس است. راستی این را هم بدانید که این نوشته ها ازطریق اینترنت شبکه مخابراتی ಮಟನ್ برای شما برصفحه ویب گذاشته میشود. دوباره می بینمتان!

۲ نظر:

rafiqpoor گفت...

مهدی عزیز سلام
خوشحالم که بالاخره هلندیها به وعده شان وفاکردند و شما کار را شروع کردید.تلاش و پشتکارت قابل تمجید است. بهت تبریک می گویم.

حسن توسلی گفت...

آقای مهرآئین ،خسته نباشید،با شما وفعالیتهایتان از طریق جمهوری سکوت آشنا شدم،موفقیت شما را از خدا می خواهم ،افراد فعالی بمانند شما نیاز امروز ما مردم هزاره است .