میگویند اسکندر قبل از حمله به دیاری (بعضی ها ایران گفته اند) درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟
یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان وکودکانشان تجاوز کنند».
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند وباسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزارتو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».
این قصه افغانستان است. انگلیس ها دراین مملکت چنین کردند و محمد زائی ها را به قدرت رساندند و سه قرن است که اینچنین هست. خدا میداند تا کی چنین خواهد بود؟
۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر