۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

قصه بی پولی من درکابل

دیروزوقتی آماده می شدم که به کابل بیایم، طبق معمول پیراهن و تنبان پوشیدم و کمی (یکهزارافغانی) پول برداشتم و راهی شدم. برنامه ام این بود که به وقتی به کابل رسیدم، ازحساب بانکی ام پول می کشم. به محض رسیدن، کرایه موتروبعضی مخارج دیگر، وبانک هم که شلوغ بود و بعد هم رفتم به اینترنت کلب که سری به وبلاگها و ایملها بزنم. وبلاگم را بروز کردم. وقتی تمام شد، پیش متصدی اینترنت کلب رفتم و گفتم چند شد؟ گفت: پنجاه افغانی. دست درجیب شدم و بعد ازتلاشی تمام جیب ها، موفق شدم فقط سی و پنج افغانی پیدا کنم. گفتم پانزده روپه کم است. چطومیشه؟ صباروم صحیح است؟ بنده خدا نگاهی به سرتاپای من انداخت. پیراهن تنبان (لباسی که این روزها کمترآدمهای درست و حسابی می پوشند)، سرو رویی خاک آلود، موهایی نامرتب، ریشی رسیده وخلاصه تیپی کاملا قناس. ازنگاهش فهمیدم که طرف مطمئن شده که پانزده افغانی رفت. گفت: خیراس، اشکالی نداره، وبعد سری تکان داد و آهی کشید که شاید پانزده کیلو حسرت بارداشت. با خجالت تمام ازکافی نت برآمدم و به طرف پل سرخ راه افتادم. مینی بوسی کنارم بریک کرد و صدا کرد: پل سرخ پل سرخ. به طرف کلینرنگاه کردم و دردلم گفتم: اگه میفامیدی که امیالی مه یک روپه هم ده جیب نداروم، چی خواد میکدی؟ درراه ظاهرنظری زنگ زد و برایش ماجرا را گفتم. درهمین هنگام، یک پسربچه نوجوان، یک خانم برقع پوش و یک دخترهفت هشت ساله آمدند وگفتند که ما ازپاکستان مهاجرشده ایم و پول نداریم و نان خوردن و .... طبق معمول، یکراست رفتم چشم سوم. همه بودند. علی امید، نجیب فرزاد، فرزانه زیبا کلام (که امروزاسمش را آلما گذاشتیم)، مهدی و بصیرسیرت. برایشان تعریف کردم. خیلی خندیدند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خنده دار بود .ایشالا که دیگه به بی پولی نخوری

ناشناس گفت...

salam
aghebat yek san namanad hale dawran gham makhor
fakhera