۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ساعاتی درجلال آباد

برای یک کارشخصی به همراه همسروپسرهشت ماهه ام عازم جلال آباد شدیم. یک موترکرولا را کرایه کردیم. ساعت پنج صبح ازکابل حرکت و ساعت هفت و نیم صبح رسیدیم. برف شدیدی هم می بارید و درنیمه راه، جایش را به باران داد. اکثرراه را درتاریکی رفتیم و نزدیکی های جلال آباد هواروشن شد و چشم مان به جمال شهری که از بازسازی های گران قیمتش شنیده بودم، روشن شد. جلال آباد شباهت های زیادی به مزارشریف دارد. فقط رنگارنگی چهره ها به اندازه مزارنیست، فرهنگ پاکستان بیداد میکند، زنان و دختران کمتردیده میشود، لباسها اکثرقریب به اتفاق سنتی (پیراهن وتنبان) اند، رکشا (موترکهای سه طیره) بسیارند ونوع مرغوب وگران قیمت آن، ساخت خود جلال آباد است، صنعت کارانش بسیارماهرند و باسلیقه، انجین موترمی خرند و هرچه بخواهی، اتوبوس، مینی بوس، ترک، تراکتور و کراچی دیزلی تحویلت میدهند. علی الرغم انتظار، لوحه (تابلو) ها تقریبا نیمی به زبان پشتو نیمی به فارسی اند، ترکاری های گوناگونی دارد و زراعتش انکشاف یافته به نظرمیرسد. ازین جهت هم بسیارشبیه مزاراست. پول رایج کلدار(روپیه) پاکستانی است و اگرنداشته باشی و بجایش بخواهی افغانی بدهی، باید معادل آن را بپردازی که تقریبا دوبرابرارزش دارد. من کلدارنداشتم و بسیارضررکردم. دفعه بعد، کلدارتهیه خواهم کرد. هفت هشت رادیوی محلی دارد. من همه شان را گوش کردم. فقط یکی شان به نام (رادیونوا) را فارسی یافتم که برنامه ای بسیارزیبا درباره مفاهیم متداول دربین عرفا داشت. چند تلویزیون محلی نیزدارد که به زبان پشتو برنامه می کنند. آوازنغمه را درهرگوشه و کنارشهرمیشود شنید. یکی دوساعت دردفتریکی ازهمکاران همسرم ماندیم و با مهمان نوازی گرم آنان روبروشدیم. موترو دریورشان را دراختیارما گذاشتند وبه تمام جاهایی که میخواستیم رفتیم. دریورسخت شوق قصه داشت وازطرفی او فارسی نمی فهمید و من پشتو. کمی هم انگلیسی می فهمید. خلاصه معرکه ای بود گردش برآسمان. دیدن یک هزاره درجلال آباد، زیاد عادی به نظرنمیرسد. بسیاربا نگاه ها بدرقه میشدیم و بعضاً عابران می ایستادند و تماشایمان میکردند. برخلاف انتظارهم راه و هم شهرامنیت خوبی داشت. آموزشگاه ها ومکاتب خصوصی بسیارند و یک پارک تفریحی زیبا هم دیدیم. بعد ازظهرقصد برگشت کردیم. تنها سوغاتی که دراین فصل توانستیم بخریم، نی شکربود. مقداری خریدیم و یک دانه هم به دست پسرم دادم. وقتی دردهان گذاشت، آنقدرخوشش آمد که دیگربیرون نکرد تا خوابش برد.
(یاشارخواب و نی شکر) این عکس را با موبایلم گرفتم. بدلایل امنیتی نتوانسته بودم کمره ام را ببرم. کمره ام حرفه ای است و لنزش هم بزرگ. معرف خوبی برای من خبرنگارمیشود. بنا براین ازعکس معذورم. فقط یاشاربود که ازهیچ حادثه احتمالی ای نترسیده بود.

۲ نظر:

رسول گفت...

سلام مهدی عزیز
از یافتن و خواندن مطالب وبلاگ تان کلی مسرورم امیدوارم درهرنقطه این کره خاکی که هستید درسلامتی و امن روزگار را سپری نمایی. با آروزی یک دنیا موفقیت.

ناشناس گفت...

کار فلک را ساختی که پنجه در آسمان انداختی؟

در میان تجربه های تلخ و شیرین زندگی آشنایی با شما را هم بنده دارم، و بخوبی از تحصیلات نا مکمل تا کار در دفاتر متعدد گرفته تا...
تا زمانیکه امکان داشت به پست های مختلف در جاهای مختلف کار کردی و حال که نشد به خبر نگاری روی اوردی؟ فقط برای امرار معاش نه سابقه و یا چیزی دیگری. خوب تا اینجا که حرفی نیست ولی سوال اینجا است که در میان این همه مشکلاتی که ما در افغانستان داریم چرا ایران؟
هدف شما تنها این است که شما مشکل با مسلمانان و مخصوصاً شیعان دارید. و دیگر هیچ دلیل ندارد روزی از آخوند ها می نویسی و حال این مقاله؟ بهتر بود قبل از این مقاله راجع به رهبران مردمی خود فکر می کردی و چنین چیزی را در باره آنها می نوشتی تا کشوری مثل ایران. منافقت هم حدی دارد؟

شاعر چه زیبا گفته:

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری