۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

نگارستان ملی

امروزبرای اولین باربه نگارستان ملی رفتم. تنها نه، بلکه با پنج خبرنگارپاکستانی، پنج خبرنگارهندی و چهاروبلاگ نویس افغانستانی. زیاد اهل نقاشی نیستم. بنا براین چیززیادی هم دستگیرم نشد. راهنمایان نگارستان هم که با آن لهجه کابلی با کلاس شان (هی هثر، هزهستاد هبدالادی ستک) چندان معلوماتی نمی دهند.
وقتی دیدارمان تمام شد، ازطرف رئیس نگارستان، به صرف چای به دفترش دعوت شدیم. درآنجا زهره نجوا پرسید که آیا این ساختمان هم قدیمی است. رئیس گفت که این ساختمان خانه غلام حیدرخان چرخی بوده است. جایی که خالق درآن زندگی میکرد.
برای یک لحظه تمام وجودم را برق گرفت. نتوانستم باورکنم. دوباره پرسیدم. جواب درست بود. من درجایی بودم که دیوارهایش بوی خالق میداد. خشت خشت آن خانه آبله دست خالق را دیده بود. تمام فضای آنجا عطرعرق بدن خالق را داشت. خدا میداند چقدرسخت کارکرده بود تا ارباب لت و کوبش نکند.
خالقی که درمقابل استبداد قد علم کرده بود و به سلطنت خائنانه نادرپایان داده بود. اگرچه خالق نمی دانست که بعد ازنادر، پسرنابالغش برای چهل سال پادشاهی خواهد کرد. خالق این را هم نمیدانست که هفتاد و اندی سال بعد، ما آنقدربی غیرت می شویم که همین پسرخائن نادر، درواپسین سالهای عمرش، با مادرهایمان هم بسترمی شود و نامش را بابای ملت می گذاریم.

۱ نظر:

زهرا گفت...

خالق ميدانست يا نميدانست هيچ چيز خالق بودن او را كم نمبكند اسطوره اي كه شعور سياسي و حميت ملتي را نمايندگي ميكند. فرزند نابكار نادر حتما ميامد و خالق حتما مبدانست، اما اعدام انقلابي نادر موقف گمشده ي مردمي را ثابت كرد كه تمام بودنشان در نبودشان خلاصه ميشد.