۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

عجایب لعبتی دیدم دراین شهر

باری به سنه 1389 هجری اندربلاد بامیان، به بانک اندرشدیم ازبهرکاری. "بانک، خزانه شاهانه را گفتندی که الحال به غایت مترقی گشته و درهربلادشعبه ای افرازگشته که رعیت تعب سفربرخود نگرفته و مالیات به همان شهرودیارخود به خزانه شاهانه واصل کنند".

این خزانه شاهی را (دافغانستان بانک) خواندی اش، به لسان آنعده بلند بینیان فرخ نشان که دودوسه قرنی است که مرکب شبانی به توسن حکومت داده اند و مرغ دولت برشانه های ستبرشان بنشسته است و عده ای دیگرشان چنان بهشت فروشند که مؤمنین را تاب درنگ نماندی و شوق و اشتیاق وصال، فکرانتحاردرسرافنگندی. چونان که اگرمحمد (ص) ازلحد برخیزد، یارای بازشناسی دینش نباشد.

القصه به بانک اندرشدیم. لعبتی دیدیم بس عجیب که ما را سِرّ خلقتش مسئله ای افتاد سخت ومشکل و حیران بماندیم اندرحلش. صندوق گونه ای بود سخت ازفلز، گوئی به قیراندود شده بود، لیک ارزق (آبی). برآن نگینه هایی چند به سان اسطرلاب شیوخ عرب، که برآن حروفی نبشته.

ظریفانه سیم هایی گردآورده بودند ازهمانها که خوبرویان ارزگان گیسوان افشانده خویش بدان پیچند و بدینگونه دل دلدادگان به بند کشند.

برگی نحیف و سپید بسان کاغذ ختنی برآن نهادندی وبرآن نگینه ها چنان بی مجال کوفتندی که کاغذ به فغان آمدی و خون دل برون دادی ونوشته ها پدید آمدی ازآن و روی سپید کاغذ را یارای دیدن آن همه کمال درآن لعبت نماندی وشرمگنانه به سیاهی گرائیدی.

دربهت شدیم و چونان انگشت حیرت به دهان ماندی که ساعتی بگذشت وما ازخود بی خود.

ندا رسید که هان ابویاشار، چه درحیرتی که لعبتی دیگرنشانت دهم که تمام این کمال، به یکباره کند و آنرا "کمپیوتر" و "پرینتر" خوانند.

دیگربرخود تاب نبردم و برزمین برافتادم. چون چشم گشودم، نوباوگان بدیدم که ازفرط فغان، چشمها کاسه خون گشته اند.

راقمه شیخ الرئیس مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین (دام ظله)

۱ نظر:

ساغر گفت...

هان ابو یاشار!
این نبشته تان بسیار ما را خوش آمد، چنان که گریبان ها دریده به بیابان ها اندر شده ایم الآن!