چند روز قبل یکاولنگ رفته بودم. نیطاق. پنج شش
سالی می شود که نرفته بودم. آخرین بار، درنیطاق، به دیدار مرحوم حاجی علی یار رفته
بودم. شب بود و داشت غذای شبش را می خورد. مثل همیشه، ساده ترین غذا و خودش آرام و
متین.
کنارش نشستم و با او به خوردن و صحبت روی کاری
که با ایشان داشتم، آغاز کردم. شنیده بودم که در سنگرهای مقاومت، همیشه بعد از
سربازانش غذا می خورده و هیچ تفاوتی با آنها را نمی پذیرفته است.
اما دیروز، به محض ورود به نیطاق، یاد
"بابه علی یار" وجودم را فرا گرفت. مردی که نامش، براندام طالبان رعشه
می افگند، اما خودش هرگز بلند منزل نساخت و در دوبی سرمایه گذاری نکرد. سادگی اش
ستودنی بود و شهامتش پرستیدنی.
آخرین بار که دیده بودمش، دربامیان بود. من بعد
از دیگران وارد شدم و کنار دروازه نشستم. وقتی با همه احوالپرسی کرد، رو به من کرد
و همین که مرا شناخت، گفت: "اوهو، مهرآئین، تو ده دان دروازه شیشته ای؟ بیا
ده پالوی مه بیشی" و مرا پهلوی خود نشاند و بعد به شوخی گفت: "ای (این)
مهرآئین، کم مره اذیت نکده که مه قدر ازو ره ندنوم" وبعد خندید. میدانستم که
شوخی می کند و کوچک نوازی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر