رادیوی محلی بامیان که توسط مؤسسه اینترنیوزآمریکا حمایت می شود و به گفته آقای ظاهرنظری یک رادیوی غیرفعال (ಪಸಿವೆ) است، ابتکارخوبی را برای تحت پوشش قراردادن انتخابات روی دست گرفته بود.
یک روزقبل، به همت جمعی ازدوستان طرفدارژورنالیزم، خبرنگاران گردهم آورده شدند و هماهنگی ایجاد گردید که هرکدام به محلی رفته و ضمن تهیه گزارش برای خود، تلفنی وضعیت انتخابات را بصورت زنده ومستقیم به استدیوی رادیوی بامیان گزارش کنند. بنا براین، یک بامیانی می توانست بصورت آنی ازوضعیت انتخابات درمناطق مختلف این ولایت باخبرشود.
این ابتکارقابل تقدیراست و ثوابش به روح آنانی (چه مرده و چه زنده) که باعث این هماهنگی شدند.
همچنین تعدادی ازخبرنگاران به ولسوالیها رفته و ازآنجا گزارش دادند. فرهنگ نظارت برانتخابات توسط رسانه ها هم تقویت شد. یکی کارنیک دیگرهم شد که ایمل آدرسی مشترک تشکیل شد و رمزعبورآن دراختیارتمام خبرنگاران قرارگرفت وقرارشد همه گزارشهای خود را درآنجا با هم شریک کنند. که البته واضح است که بعضی ها اصلا شریک نکردند. خصوصا آنانی که همیشه ادعای گزارشدهی زنده (یا به قول خودشان لایف) را داشتند.
بجزازولسوالی پنجاب که هیچ خبرنگاری حاضرنشد به آنجا برود و یا امکان رفتن مقدورنبود، بقیه ولسوالیها کلاً پوشش داده شد.
من هم زنگ زدم و ازمرکزرأی دهی لاله خیل گزارش دادم.
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
انتخابات دربامیان
انتخابات دربامیان هم برگزارشد. با فرازونشیب ها و کم و کاستی های فراوان. برخلاف روزهای دیگرهفته، روزانتخابات، آفتابی بود و هوای مطبوعی داشت. ازصبح زود مردم ازراه های دورونزدیک با موترهای شخصی و بعضاً با موترهای کاندیدان و بعضی ها هم با پای پیاده به طرف مراکزرأی دهی به راه افتاده بودند.
خوبی دیگراین بود که کاندیدها به طمع جمع آوری آراء مردم، اغلب برای زنان موترکرایه کرده می کردند و مردم پیاده نبودند.
روند خیلی کند بود هجوم مردم هم بسیارونظم به اندازه انتخابات قبلی نبود و درنتیجه حضورتعداد زیادی ازمردم درمحل های رأی دهی، حضورپرشورمردم قلمداد شده بود.
پولیس ترافیک بامیان هم به کمیسیون نه چندان مستقل انتخابات کمک کرد و عکسهای کاندیدان را ازروی موترهایی که آنان برای انتقال مردم به کرایه گرفته بودند، کند.
خیلی ازخانمهایی که مجبوربودند ساعتها منتظرنوبت رأی دهی بنشینند، بدون دادن رأی برگشتند. سه چهارنفری هم راهی شفاخانه شد.
بازارعکس گرفتن ازتخلفات انتخاباتی توسط کاندیدان هم بسیارداغ بود. من کاندید محترمه ای را دیدم که ازموترهایی که عکس کاندیدی را داشتند و درفاصله کمترازسی متری محل رأی دهی توقف کرده بودند، عکس می گرفت.
تلفن های کاندیدان هم بسیارمصروف بودند. ازهرطرف زنگی و بعد با همان طمطراق مخصوص کاندیدان که همواره با کلمات و عباراتی نظیر (مردم خودشان شعوردارند، مردم خدمتگذاررا می شناسند، مردم احمق نیستند، مردم با آدمهای خوب همکاری می کنند، مردم قدرت تشخیص دارند، جای نگرانی نیست انشاالله، نگران نباشید، حل می شود، مسؤلین خودشان درتقلب دست دارند، وتقلبها بسیاروسیع است و .... ) همراه بود.
ساعت ازیازده صبح گذشته بود که کم کم کاندیدان به هرطرف زنگ می زدند وشکایت می کردند که درفلان محل رأی دهی، کمیسیون غرض ورزی کرده و کاغذ رأی دهی کم فرستاده است و مردم نمی توانند رأی بدهند. درنتیجه من که اکثرطرفدارانم درآنجاست، ضرر می کنم. با گذشت زمان، این خبرازساحات مختلف دیگرنیزبه گوش رسید. وهرچه به پایان روزنزدیکتر می شدیم، این آوازه بیشترشنیده می شد.
من نگران شدم که مبادا کاغذ رأی دهی تمام شود و نتوانم رأی بدهم. بعد ازظهربه همراه خانم و خواهرم عازم محل رأی دهی شدیم و مجبورشدیم ازدومرکزرأی دهی گذشته و درمرکزسوم (لاله خیل) کاغذرأی دهی پیدا کنیم و رأی بدهیم.
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
من و قدس...
قدس!
چقدربرای من قدسی و بزرگ!
چقدرمقدس و با عظمت!
چقدرنزدیکی و چقدردور....
آنقدربه سویت می دوم که درهمدردی ات می میرم، اما تو آنقدردوری که حتی ککت هم نمی گزد
من به ترکستان میروم یا سرنوشت تو جدا رقم خورده است؟
من مردم
اما لطفی بکن و کارت پستالی به آدرس گورستان برای من بفرست
مواظب باش، آنهایی که به خاطرعشق من به تو، همیشه نفرین ام می کردند، تو را نبینند....
ازهمان کارت پستالهایی که رقاصان شوخ چشم عرب، درکاباره های اورشلیم می فروشند. ولی مواظب باش می آلود نشوند. چون من روزه بودم.
ای قدس...
اینجا را هم بخوانید.
کربلا و انتخابات
مطلبی تحت عنوان (کربلا وانتخابات) نوشته ام که درسایت جمهوری سکوت به نشررسیده است. خوشحال می شوم ازبوته نقدتان بگذرد.
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
قصه بی پولی من درکابل
دیروزوقتی آماده می شدم که به کابل بیایم، طبق معمول پیراهن و تنبان پوشیدم و کمی (یکهزارافغانی) پول برداشتم و راهی شدم. برنامه ام این بود که به وقتی به کابل رسیدم، ازحساب بانکی ام پول می کشم.
به محض رسیدن، کرایه موتروبعضی مخارج دیگر، وبانک هم که شلوغ بود و بعد هم رفتم به اینترنت کلب که سری به وبلاگها و ایملها بزنم. وبلاگم را بروز کردم. وقتی تمام شد، پیش متصدی اینترنت کلب رفتم و گفتم چند شد؟ گفت: پنجاه افغانی. دست درجیب شدم و بعد ازتلاشی تمام جیب ها، موفق شدم فقط سی و پنج افغانی پیدا کنم.
گفتم پانزده روپه کم است. چطومیشه؟ صباروم صحیح است؟
بنده خدا نگاهی به سرتاپای من انداخت.
پیراهن تنبان (لباسی که این روزها کمترآدمهای درست و حسابی می پوشند)، سرو رویی خاک آلود، موهایی نامرتب، ریشی رسیده وخلاصه تیپی کاملا قناس.
ازنگاهش فهمیدم که طرف مطمئن شده که پانزده افغانی رفت. گفت: خیراس، اشکالی نداره، وبعد سری تکان داد و آهی کشید که شاید پانزده کیلو حسرت بارداشت.
با خجالت تمام ازکافی نت برآمدم و به طرف پل سرخ راه افتادم. مینی بوسی کنارم بریک کرد و صدا کرد: پل سرخ پل سرخ. به طرف کلینرنگاه کردم و دردلم گفتم: اگه میفامیدی که امیالی مه یک روپه هم ده جیب نداروم، چی خواد میکدی؟
درراه ظاهرنظری زنگ زد و برایش ماجرا را گفتم. درهمین هنگام، یک پسربچه نوجوان، یک خانم برقع پوش و یک دخترهفت هشت ساله آمدند وگفتند که ما ازپاکستان مهاجرشده ایم و پول نداریم و نان خوردن و ....
طبق معمول، یکراست رفتم چشم سوم. همه بودند. علی امید، نجیب فرزاد، فرزانه زیبا کلام (که امروزاسمش را آلما گذاشتیم)، مهدی و بصیرسیرت. برایشان تعریف کردم. خیلی خندیدند.
اشتراک در:
پستها (Atom)