باری خوانده بودم که درکتاب قصص المحرومین، زبان حال مردی آمده بود که مرا همسایه ای بودبس نادان، روزی از درجنگ درآمدی و گاهی دست دوستی درازکردی و ایامی هم درابروباران رابطه به سربردی.
ایامی چند به بدی بگذشتی و روی زردی فزونی یافت تا آن زمان که زورمندی ازبلاد دورآمدی و توسن قدرت و اختیار درکوی ما دواندی و خیمه تزویربرپا همی داشتی که من نواسه فلان خانم و کواسه فلان خان و گنجم چون قارون و نعمتم بس فزون. خوانی دارم به وسعت آسمان و دلی دارم به فراخی دریای بیکران. خانه شما را هم من بسازم و آبادش کنم و اندرون را پرزروسیم و نوش و خور و عیش و مستی.
ازدوست نورسیده بذل و بخشش حاتم وار و ازما جبینی گشاده. روزگاری چند بین منوال بگذشت و ازقضا همسایه اولی را خوی برچرخ تغییرافتادی. چونان که بدی فرونهادی و با جبین گشاده به دروازه آمدی و سلام دادی و محبت ها رواداشتی که مرا باوربرآن سخت بودی و مشکل.
روزها بگذشتی و این دوخوب درخوبیت اندررقابت افتادی و چرخ مراد بردل ما گشتی وایام برکام. غافل ازشیطنت هردو. و شیطنت ها کردی که وصف شان دراین مقال نگنجیدی وباشد مگرروزی دیگریارای تحریریابیم. و من الله توفیق
همان روزکه هاتف غیب ندا همی درداد که جناب مستطاب همایونی سفیرالوده (ببخشید، سفیرالدوله) ایران به بامیان آمدی، بنده را شوق نوشتن این سطور به سرافتادی ونوشتمی آنچه نباید می نوشتمی.
راقمه میرزا مهدی الدین ابویاشاربامیانی متخلص به مهرآئین
۲ نظر:
عالی بود ابویاشار، شمارا باید بیهقی ثالث لقب داد.
مرحبا، خوشمان آمد،
بر نوکران همی گویم یک کیسه زر برایت آورندندی!
ارسال یک نظر