۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (2)

روزتاسوعاست. همه جا رنگ و بوی محرم دارد. اکثردوکانهای بازارمسدود است. نانوائی ها نان وقصابی ها گوشت دوروزه را پیشاپیش می فروشند، چون فردا (برطبق اعتقاد مردم) خریدو فروش حرام است.
امین رسا دوست قدیمی ام را می بینم که سوار بر موتر لند کروزر سفید رنگی به طرف مهمانخانه والی میرود که محل اقامت من هم نزدیک آن است، اما او مرا نمی بیند. بعد ازظهر والی را ملاقات می کنم. محرم است و اوهم کاملا سیاه پوشیده است. وقتی مرا معرفی میکنند، والی میگوید که قبلا گزارشهای مرا خوانده است وبعد تلفنهای زیادی درجریان ملاقات برایش می آید. اقبال را هم می بینم. جوانی که وبسایت والی را پیش می برد. والی دایکندی را یکی ازمحرومترین ولایات افغانستان میخواند و دراین محرومیت، ژورنالیستان را هم شریک میداند و ازاینکه خبرنگاران علاقه چندانی به دایکندی نشان نمی دهند، گلایه مند است. من هم کاملا با این گفته موافقم. علاقه چندانی نزد خبرنگاران برای کاردر دایکندی وجود ندارد اگرچه من به همکاری و حوصله دولت مداران دایکندی درمورد زبان نیش دارخبرنگاران نیزشک دارم.
والی تعارفم میکند که می توانم درمهمانخانه اش بمانم، تشکرکرده رد میکنم و میگویم که نزد دوستانم هستم و مشکلی دراین زمینه وجود ندارد. درهمین هنگام، امین رسا وارد می شود وبا سروصدا مرا درآغوش میکشد. بعد ازچند دقیقه صحبت درباره موضوعات مختلف که بیشترحول محور دایکندی وژورنالیزم است، خداحافظی کرده می برایم. یکی ازدوستان که وعده داده بود برایم موترسیکلی تهیه میکند زنگ میزند و بعد تر، موترسیکلی دراختیارم قرارمیدهد. خوشحال می شوم و ازآنجا بدیدارشهردار می روم. طبق معمول دفترش فوق العاده تمیزو با سلیقه چیده شده است. ازهردری سخن می گوئیم. دخترش اندیرا هم می آید و من که همیشه ازاو خوشم می آمد، می بوسمش. ازآنجا مستقیما به ریاست عودت کنندگان و مهاجرین می روم که امین رسا رئیس آن اداره است. به گرمی استقبالم می کند و ازخاطرات گذشته قصه میکند. حسی نوستالوژیک لبخندی ملیح برلبهای هردوی مان می نشاند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مهر ایین عزیز
فقط به گزارش اکتفا نکنید لطفا و کمی تاتو بنویسید. البته درک می کنم که انتقادی نوشتن دشوار است.

ابراهیم گفت...

تو بهشت بوری بهشت کجا بوره...
خیلی خوبش بود.