۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (4) چوگانی را فتح کردم

درمنطقه کوهستانی وناهموارنیلی مرکزولایت دایکندی، کوهی است که بلند ترازهرکوه دیگراست. این کوه رحمت و لعنت بسیاری ازمردم نیلی را به گردن دارد. چون بعد ازظهرها تقریبا اکثریت خانه ها، بازار و بعضی ازدوایردولتی را زیرسایه خود می برد و درزمستان فحش و درتابستان گرم نیلی تشکرمردم را به جان می خرد. کوه "چوگانی" برای هرساکن نیلی دوستی ای دارد به بلندای عمرش. اما کمترنیلی گی است که قله این کوه را فتح کرده باشد. چون هم بسیاربلند است و هم راه هایش صعب العبور. دوسال پیش وقتی درنیلی بودم، اولین بار این انگیزه درمن پیدا شد که چوگانی را فتح کنم، اما کسی حاضرنشد که همراهی ام کند و نشد. بلاخره دیروزبا چهارنفردیگرتصمیم گرفتیم که به این آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشانیم. من، علی که مثل من بیکاراست، سرور که بچه یکاولنگ است وکودکی اش با کوه ودره سرشده، علی بابا که عاشق ماجراجوئی است و شریف که ازمرکزنیلی است ومی گفت که درکودکی زیاد این کوه را گشته است، تیم امروزی ماست. تاپای کوه و جایی که سرک وجود دارد، با موترسیکل می رویم و ازآن به بعد، بدون اینکه راه مشخصی را برگزینیم، به کوه می زنیم و انگیزه بالا باعث می شود که قدمهای اولیه را خیلی سریع بالا شویم. من ازهمه تیم عقب می مانم، سرفه و سوزش سینه دماراز روزگارم درآورده است. هفته گذشته درکابل به سختی سرما خورده بودم وفکر میکنم این هم پیامد همان مریضی بود. دوساعتی که میرویم، دریکی ازصعب العبورترین قسمت های کوه، سرور گم می شود. هرچه صدایش میکنیم، جوابی نمی شنویم. ازآنجا که باید ازصخره های بسیار بلند و پربرف می گذشتیم، احتمال لغزیدن پا و سقوط دربین سنگها خیلی بالا بود. نگران می شویم و من و شریف پانزده دقیقه ای بدنبال او می گردیم. تلفنش هم آنتن نمی دهد. بین تمام سنگها را می گردیم، اما اثری نمی یابیم. با دیگراعضاء تیم تماس میگیریم که برگردند و بیشترجستجوکنیم. بعد ازحدود نیم ساعت، تلفنش زنگ میخورد. درمی یابیم که سرورخان، بدون اینکه به صدای ما جواب بدهد، خپ خود را گرفته و ازهمه گروه پیشی گرفته است. خاطرمان جمع می شود و به راه ادامه می دهیم. بعد ازسه و نیم ساعت، درجایی درکمرکوه که هموارتراست، اطراق می کنیم. هیزم جمع میکنیم و چای و بعد هم غذا که تن ماهی و کنسرو لوبیاست. سرورمتخصص گروه دراین قسمت است. هیزم، آتش و کوه، تخصص اوست. چای سیاه تیره دود زده، بعد ازسه و نیم ساعت راه بسیارسخت و پیاده روی طاقت فرسا، به قول پدرم برایمان "طلا" مزه میداد. بعد ازیک ساعت استراحت، برای ادامه کارآماده می شویم، اما علی و شریف اظهارناتوانی میکنند و ازادامه سفرسرباز می زنند. من، سرور و علی بابا ادامه می دهیم. ازآنجا با این فکرحرکت میکنیم که بیست دقیقه دیگربه قله کوه می رسیم، اما بعد ازحدود نیم ساعت، به صخره هایی می رسیم که باید به پشت خوابید و با دو پا آنقدربه صخره ها فشاربیاوریم که خود را بالا بکشیم. دست هایمان، روی یخ، آنقدرمی ماند که کرخت می شد، اما هنوزهم نمی توانستیم ازروی یخ، برش داریم. چون برداشت دست همان و سقوط به روی صخره های خشن و بی رحم همان. اگرچه دستکش داشتیم، اما ترجیح میدادیم دستهایمان برهنه باشد، چون بهترمی توانستیم از درزهای صخره ها محکم بگیریم. بعضی جاها خارهای تیغ دار را با دست آنچنان می گرفتیم که گوئی تنها ناجی ماست و همچنان بالا می رفتیم. ما نابلد بودیم و به بدترین موقعیت کوه برخورده بودیم. اما فرصت این نبود که از راه های دیگرمی رفتیم، چون حد اقل دو ساعت وقت دیگر را هم می گرفت. بعضی جاها، کمره نازنینم با سنگ کوه برخورد می کرد، اما هیچ چاره دیگری نبود. یکبارکمره بین من و کوه قرارگرفت و هردودستم را هم ازکوه گرفته بودم. بسیارناجوانمردانه به کمره ام فشارمی آوردم که نیفتم و این نامردی بزرگی ازیک عکاس درحق کمره اش است. خیلی خسته شده بودیم و یکی دو دفعه هم ناامید. بعضی جاها تقریبا راه برای عبورنبود و ما با صرف کردن بیست دقیقه وقت، میتوانستیم فقط سه متربالا برویم. خوبی سنگهای نیلی این است که زبرند و سطح صیقلی و صاف ندارند و پایمان بخوبی به آن بند می شد. برف دیگردشمن ما بود. خیلی جاها برف تا یک مترهم می رسید، اما درکل زیاد نبود. بلاخره بعد ازحدود دوساعت دیگر، به قله رسیدیم و همه مشقت راه را فراموش کردیم. دیوانه وارفریاد می زدیم و به اطراف نگاه میکردیم. وقت کم داشتیم و باید زود پس می آمدیم. پانزده دقیقه ای ماندیم و برگشتیم. جی پی اس نداشتیم که ارتفاع را می گرفتیم. اما برای من خیلی جالب بود. همه جا دیده می شد. عکسهای زیادی گرفتم وبرگشتیم. برگشت هم دست کمی ازرفتن نداشت. ازهمان راه که آمده بودیم، پس آمدیم. به کمرکوه که رسیدیم، دیدیم که رفقا رفته اند و ما هم بدون معطلی پایین آمدیم. اما هرچه می آمدیم، راه درازتر میشد. زانوهایمان سست شده بودند. آنقدرخسته بودیم که دیگرباهم حرف هم نمی زدیم. پائین ترکه رسیدیم، کم کم هوا تاریک شد. اما مهتاب کمک مان می کرد. بلاخره با پایین رسیدیم. جایی که موترسیکل ها بود. بدون معطلی سوارشده و به اتاق آمدیم وتازه درد پاهایمان شروع شده بود....

۶ نظر:

Sediqa گفت...

جالب بود. به امید فتوحات بیشتر از طرف شما و دوستان شما.

فاطمه گفت...

خوش به حالتان.

Victor گفت...

سلام آقای مهرآئین!
وبلاگ جدید مسمی به "بامیانی"، صفحه شما را در لیست وبلاگهای خود قرار داده است، امیدوارم که بتوانیم تبادل لینک و نظر داشته باشیم.

م. ر. بامیانی

http://www.bamyani-da.blogspot.com/

اسد بودا گفت...

مهدی!
یخ نبندی. اگر یخ بستی خبرم کن دست هایت را "ها" کنم.

manaqebi گفت...

جناب مهر آیین مانده نباشین و درود بر شما.
فتح قله بلند چوگانی را تبریک می گویم. من هم شش سالی در زیر سایه همین کوه زندگی می کردم. خیلی خوش می گذشت. یکی از آرزوهایم دیدن بالای همین کوه بود که موفق نشدم. چندین بار با گوگل ارث و ناساورلد ویند با دقت آن را گز کردم اما کیفی زیادی نداشت.

ناشناس گفت...

جناب مهرآئین صاحب سلام برشما!
خیلی کم لطف هستی که چندین روز در نیلی می مانی به قله چوگانی هم می روی ولی مرا خبرنمی کنی.
امیدوارم که اگر دوباره به دایکندی تشریف فرما شدی حد اقل از طریق یک مسیج کوتاه اینجانب را نیز خبر نمائی.
موفق باشی دوست عزیز.
حبیب الله هلمندی