روزعاشورا است. با موترسیکلم به همراه یکی ازدوستان به طرف دفتروالی راهی میشویم که قراراست مراسم عاشورا درآنجا گرفته شود ولی نمیدانم چرا دردفترولایت. درراه به ادامه جای تایرموترهایی که قبلا رفته اند، با سرعت بسیاربالا میروم که ناگهان یک سربازپولیس راهم را سد می کند. تازه می فهمم که وارد یکی ازبخش های قوماندانی امنیه شده ام. سرباز می پرسد که با این عجله به کجا میروی؟ با کی کارداری؟ ازفرط خجالت، نمی توانم صحبت کنم. به لوحه نگاهی می اندازم و کلمه (قوماندانی امنیه دایکندی) را می بینم. با آنکه میدانم که قوماندانی اینجا نیست، میگویم به قوماندانی امنیه کاردارم و اوجواب میدهد که اینجا نیست و نزدیک دفتر ولایت است. معذرت خواهی میکنم و ازآنجا دورمی شوم. خدا را شکرمیکنم که دایکندی بود، اگراینکار را درکابل میکردم، حالا شما این سطور را نمی خواندید، چون سرباز پیره دار با دیدن من که با آن سرعت به داخل قرارگاه می روم، فکرمیکرد که من انتحاری ام و فورا به من فیرمیکرد و من بدون اینکه کس و یا کسانی را بکشم، به بهشت می رفتم و رستگارمی شدم.
درنزدیکی ولایت، یک دسته ازعزاداران را می بینم که سینه زنان به طرف دفترولایت میروند. به یاد عزاداری های مشهد می افتم. زنان هم درآخردسته حضوردارند. عکس میگیرم و به طرف دفترولایت میروم.




۱ نظر:
تو بهشت بوری بهشت کجا بوره...
خیلی خوبش بود. تشکر
ارسال یک نظر