۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

سیاهه هایی ازجنس سفرنامه (3)

روزعاشورا است. با موترسیکلم به همراه یکی ازدوستان به طرف دفتروالی راهی میشویم که قراراست مراسم عاشورا درآنجا گرفته شود ولی نمیدانم چرا دردفترولایت. درراه به ادامه جای تایرموترهایی که قبلا رفته اند، با سرعت بسیاربالا میروم که ناگهان یک سربازپولیس راهم را سد می کند. تازه می فهمم که وارد یکی ازبخش های قوماندانی امنیه شده ام. سرباز می پرسد که با این عجله به کجا میروی؟ با کی کارداری؟ ازفرط خجالت، نمی توانم صحبت کنم. به لوحه نگاهی می اندازم و کلمه (قوماندانی امنیه دایکندی) را می بینم. با آنکه میدانم که قوماندانی اینجا نیست، میگویم به قوماندانی امنیه کاردارم و اوجواب میدهد که اینجا نیست و نزدیک دفتر ولایت است. معذرت خواهی میکنم و ازآنجا دورمی شوم. خدا را شکرمیکنم که دایکندی بود، اگراینکار را درکابل میکردم، حالا شما این سطور را نمی خواندید، چون سرباز پیره دار با دیدن من که با آن سرعت به داخل قرارگاه می روم، فکرمیکرد که من انتحاری ام و فورا به من فیرمیکرد و من بدون اینکه کس و یا کسانی را بکشم، به بهشت می رفتم و رستگارمی شدم. درنزدیکی ولایت، یک دسته ازعزاداران را می بینم که سینه زنان به طرف دفترولایت میروند. به یاد عزاداری های مشهد می افتم. زنان هم درآخردسته حضوردارند. عکس میگیرم و به طرف دفترولایت میروم.
درآنجا حدود یک و نیم هزار الی دوهزارنفردرصحن حویلی ولایت گردهم آمده اند و سینه زنی میکنند. مقامات هم حضوردارند. عکس میگیرم و به دنبال سوژه میگردم. سخنرانی شروع می شود. والی و بعد کسی بنام کریمی و بعد هم کسی دیگربنام مظفری که بسیارطولانی صحبت کرد. بعد مراسم تمام شد و هرکس به طرف خانه خویش روان شد. چند ریاست دولتی را هم می بینم که بیسکویت، شیر، شربت و خرما توزیع میکنند و تابلوهایشان را هم نصب کرده اند. درحالیکه هنوزفلسفه این را کشف نکرده ام که چرا باید مراسم عاشورا دردفترولایت گرفته شود ودولت حکم برگزارکننده را داشته باشد، به طرف بازار روان می شوم.

۱ نظر:

ابراهیم گفت...

تو بهشت بوری بهشت کجا بوره...
خیلی خوبش بود. تشکر