ع کربلائی به دیدار دوست و برادرخوانده اش حاجی ح میرود که سال گذشته ازحج آمده است. ع کربلائی آب زمزم طلب می کند. زن حاجی ح بوتلی می آورد. ع کربلائی می نوشد و می گوید که چرا اینقدر ترش است و بوی عجیبی می دهد؟ پاسخ می دهند که حدود یک سال است که دربشکه مانده وطبیعتا تغییرکرده است.
زن حاجی ح اشتباهاً بشکه اسید (تیزاب) بطری را به خیال آب زمزم آورده است.
ع کربلائی می نوشد و دل درد شدیدی می گیرد. ننگش می آید که اعتراف کند و بخانه خود که چند ساعت پیاده روی داشته میرود. ازآنجا به کلینیک و سپس به شفاخانه می رود و نهایتا روزجمعه گذشته بعد ازیک و نیم ماه درد کشیدن، دارفانی را وداع می گوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر