آخرین روزاز روزهای پراسترس ما دریکاولنگ به پایان رسید. روزهایی که ازساعت پنج صبح تا ساعت ده شب کارمیکردیم. این جدای ازآن استرسی است که حتی شب هم خواب را ازما می گرفت. آنقدرسرمان شلوغ بود که بعد ازچند روزاقامت دراین دفتر، تازه امروزمن متوجه منظره زیبای پشت دفترشدم.
اما تحمل این همه فشاربرای دانشجویانی که هیچ مزدی دریافت نمی کردند، امری بود دورازانتظار. این خود دانشجویان بودند که اکثر حجم عظیم کار را به جان می خریدند.
با چشمانی خسته، یکی لم داده، یکی خوابیده، ویکی نشسته به حرفهایی گوش می دهند که باید سه زبان ترجمه شود. او که هالندی است، باید ازمخیله اش به انگلیسی و بعد من ویا یکی دیگرازبچه ها به دری ترجمه کند. اما این سه ترجمه، هیچگاه از جذابیت این سخنان نکاست. چرا که هیل دبراند، عاشق ژورنالیزم است. ژورنالیزم درخونش نهفته است. تدریس اش هم با عشق همراه است. وهمین عشق است که بچه ها را وادارمیکند که درجواب این سوال که "بس نیست،بروید بخوابید" همه یک صدا بگویند نه، این گزارش را هم نقد کنیم، بعد.
هیل دبراند زمانیکه فقط 19 سال داشت، برحسب اتفاق ازکاردرکشتی، به ژورنالیزم روی آورد وبعد شد این هیل دبراندی که امروزگفت: "من ده روزاز عمرم را هم، بدون درگیری با دولت نگذرانده ام".
امروزآخرین روزکارگاه آموزشی یک هفته ای با هیل دبراند است. هیل دبراند امروزاعتراف کرد که چقدرازکار کردن با ما لذت برده است. او گفت: "من سالهای زیادی دردانشگاه آمستردام تدریس کرده ام، اما هیچگاهی این انرژی را نداشته ام که اینقدرعاشقانه کارکنم. شاگردان سال دوم دانشکده ژورنالیزم دانشگاه های هالند نیزنمی تواند با شما برابری کند. شما آنقدر انرژی دارید که میتوانید تغییر را بیاورید. انرژی ای که من درشما دیدم، مرا برآن واداشت که به اقامت بلند مدت درافغانستان فکرکنم و من اینکار را خواهم کرد".
حتی من می توانستم اشک را درچشمان هیل دبراند ببینم. او با یک گزارش ما به آسمان می رفت. با اینکه دری نمی فهمید، آنقدرعاشق ژورنالیزم بود و تجربه داشت که وقتی مصاحبه میکردم و بعد میخواستم برایش ترجمه کنم، می گفت: "من فهمیدم، حالا این سوال را بپرس".
هیل دبراند
فردا کاراین دوره آموزشی تمام می شود و ما به بند امیرو بعد به بامیان می رویم. اما بچه ها امشب به چیز دیگری اشاره کردند. همه به این فکرمی کردند که چگونه می توانند به کارهای ژورنالیستیک شان ادامه دهند. من هم بعد ازدوازده روز، فردا قراراست خانواده و پسرم را ببینم. خیلی دلم برای شان تنگ شده بود. اما روز بعد صبح بسیار زود باید به کابل بروم و دوسه روزی درکابل خواهم ماند. ازکابل که بیایم، دو سه روزی دربامیان خواهم بود و بعد زود به ولسوالی پنجاب میرویم. چه کنم؟ کارمند رادیوی سیار، خودش هم سیاراست.
۲ نظر:
آقای مهرآیین محترم، مانده نباشید. نوشته ها و گزارش هایت را دنبال می کنم. چند جای به کلمه "دری" اشاره کرده اید. امید وارم زیر تأثیر تبلیغات پشتونیست های چند آتشه، نرفته باشی که می گویند زبان ما دری است و در واقع یک دیوار چین از جنس تعصب و سیاست کاری و افزون طلبی بین فارس زبان های جهان می خواهند بکشند. شما به زبان فارسی حرف می زنید. لهجه ی ما ممکن است بامیانی یا کابلی باشد
مهدی عزیز
خسته نباشی. داری کار بزرگی را انجام می دهی. هالندی ها تازه شما را کشف می کنند و استعداد تان را
ارسال یک نظر