
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
عید قربان

سپاسنامه
البته دراین سپاسنامه، من تنها نیستم. تیم هفت نفری خبرنگارانی که ازبامیان رفته بودند، همه شریکند
۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
دردایکندام وبسوی بامیان میروم
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
دردایکندی ام (بخش نهم)
دردایکندی ام (بخش هشتم)
البته این عکس نشان میدهد که شاگردان مکتب سنگ موم، مجبورند راه درازی را با موترسیکل به مکتب بیایند.
درهوتلی دربازار اطراق کردیم وتازه عصبانیت کمی فروکش کرده بود که یکی ازمتنفذین منطقوی ولسوالی کجران، با تلفن ثریا اش تماسهایی گرفت و بعد به ما گفت که خبرتازه ای برایتان دارم و آن اینکه: ملاخیرالله ولسوال طالبان در ولسوالی گیزاب دایکندی، دوروزقبل درحالیکه به طرف خانه اش میرفت، توسط طیاره های بدون سرنشین آیساف کشته شده است. همه خوشحال شدند که سوژه خبری خوبی یافته اند و به دفتر قوماندان امنیه رفتیم. گفتند که درمهمانخانه است و جناب ایشان معمولا بعد ازظهرها دیرتربه دفترمی آیند. به مهمانخانه اش رفتیم. قوماندان، اوزبیک تباروازولایت قندوزاست. ازآنجا که من با اوزبیکی با اوصحبت میکنم، به من ارادت بیشتری دارد و تعارفات بیشتری رد و بدل میکند. مصاحبه انجام میشود و خبرمرگ ملاخیرالله تأیید میشود.
به طرف رادیو میرویم که خبرهایمان را تنظیم و بعد ازطریق اینترنت ریاست مخابرات بفرستیم. چندتایی درراه تلفنی ارسال کردند.
راهمان ازکناریک مکتب دخترانه میگذرد. درآنجا همان سوژه، امتحان زیرباران را می بینم. دخترانی که روی خاک، زیرباران نشسته اند و امتحان میدهند. البته باران بسیارسبکی بود.
ازهمه زودتربه مخابرات رفتم و تا شام آنجا بودم. درراه برگشتم که همسرم زنگ میزند که یاشارمریض شده است وشدیدآ گریه میکند. بسیارناراحت میشوم ولی سعی میکنم خود را مسلط نشان دهم که باعث ناراحتی بیشترهمسرم نشوم. توصیه میکنم که به شفاخانه ببریدش.
امروزصبح هم همسرم زنگ زده بود که طبق محاسبه روانشناسان، حافظه طفل پنج ماهه فقط میتواند برای چهارده روزوقایع و چهره ها را درخود حفظ کند و حال آنکه امروزروزچهاردهم بود و آخرین روزکه یک پدربی مسؤلیت را به یاد بیاورد.
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
دردایکندی ام (بخش هفتم)
سوالها عمومی ودرباره وضعیت زراعت و مالداری بود که البته من شب گذشته، گزارش کارکردهای ریاست زراعت دایکندی را خوانده بودم و تناقضاتی یافته بودم و همچنین بخش هایی که درآنها کاری صورت نگرفته بود وچنین شد که سوالهایم بیشترروی انکشاف مالداری وبازاریابی فرآورده های آن درولسوالیهای بندر و سنگ تخت، اشترلی و خدیر، بازاریابی برای بادام و تشویق سکتورخصوصی درسرمایه گذاری دراین بخش، امکان پرورش ماهی درآبهای سرگردان و فراوان دایکندی و چند موضوع دیگرتمرکزداشتند.
عباس همکارم که فارغ التحصیل رشته زراعت است و یک برنامه رادیویی زراعتی را دررادیوصدای آزادی پیش میبرد، سوالهای زیاد و متخصصانه ای کرد. ازاین جدیتش کمی تعجب کردم. اومعمولا فقط درمورد خوردنی ها جدی است.
به این نتیجه رسیدم که رئیس زراعت دایکندی، علی الرغم اینکه تخصص اش زراعت است، ابتکارزیادی نداشته است. البته ازکوتاهی دستش ازتمویل کننده ها می نالد، اما طرحهای بی خرج هم نداشت.
ازآنجا بازبه سراغ عذرا جعفری شهرداررفتیم و سوالهایی درمورد اختلاسهایی که شهردارسابق داشته وهمچنین کنترول برنرخهای مواد غذائی و سوختی دربازارکردیم. شهردار را خیلی درمانده یافتیم. ازشهرداری ای با عایدی صفر، عدم پشتیبانی تمویل کننده های خارجی ونبود بافت شهری درنیلی نمیتوان بیشترازاین انتظارداشت. اما من فکرمیکنم که عذرا نباید به این بسنده کند. اوباید برشعری که بررواق آینه ای که دردفترش نصب است، وفاداربماند.
هرکه دراین بزم مقرب تراست جام بلا بیشترش میدهند
وعذرا که مقرب تراست و این قربت، او را به غربتی عظیم ازخانواده محکوم کرده، باید جام بلای بیشتری نوش کند و به این حد بسنده نکند.
ازآنجا به بازاررفتیم و ازمردم پرس و جو کردیم. ازنرخها گرفته تا وضع امنیت. لیستی ازقیمتها را خدمتتان ارائه میکنم.
کرایه استحمام دربازار نیلی 60 افغانی (مدت = حد اکثر30 دقیقه)
چوب سیری 120 افغانی
بادام سنگگ (که ازنوع نامرغوب است) سیری 270 افغانی
کرایه موترنیلی تا کابل، موترفلانکوچ 1500 افغانی
یک خوراک غذای معمولی درهوتل 90 افغانی
گوشت گوسفند کیلوی 200 افغانی
خلاصه قیمتهای اجناس خارجی گران و تولیدات ولایتی ارزان.
وقتی به حمام رفتیم تا با حمامی مصاحبه کنیم، گفت باشد، من دریک دقیقه برمیگردم. رفت و نا نیم ساعت دیگرکه ما منتظربودیم، نیامد. این روزها درنیلی، تقریبا همه ما را میشناسند و سعی میکنند ازسوالهایمان فرارکنند. البته آنهایی که ریگی درکفش شان است.
شهردارسابق درولایت نیست و عذرا معلوماتی ازاو نمیدهد. فقط میگوید که هیچ موجودی نقدی ای ازاو به ارث نمانده است. قبلا به این گمان=شک رسیده بودیم که گویا اختلاسی بزرگ داشته است و برای یک و نیم کیلومترسرک، بیست و یک میلیون افغانی بودجه حساب داده است و بعد به محکمه هم کشانده میشود، اما محکمه او را به هشت هزارافغانی جریمه نقدی متهم میکند و بس.
بعد ازغذای چاشت، به مؤسسه شهداء ارگنایزیشن میرویم و ازپروژه قالین بافی اش گزارش میگیریم. دراین بازاربیکاری نیلی، غنیمت بزرگی است برای زنان این ولایت. خاصه اینکه اولویت به زنانی داده میشود که سرپرست فامیلشان اند.
ازآنجا قراراست که به محکمه برویم تا جزئیات دوسیه شهردارسابق (که ازخویشاوندان پشتون نژاد جناب والی صاحب است) را دریابیم که بعضی ازدوستان محافظه کاری میکنند و میگویند که این خبررا وقتی به بامیان رسیدیم، تلفنی پیگیری میکنیم وبدین ترتیب ممکن است بدون خطرامنیتی به بامیان برسیم.
به مخابرات میروم و با اینترنت مشغول میشوم. دروبلاگ بتول محمدی با گزارشی تکاندهنده ازوضعیت کودکان برمیخورم که روانم را سخت آزارمیدهد. چرا که این روزها کودکانی را می بینم که به مراتب دروضعیت بدتری قراردارند، اما خبرنگاری نیست که ازآنها عکسهای جایزه داربگیرد.
البته شب بعد ازغذا بحث داغی بین من و تمام دوستان درباره نحوه شناخت من ازخداوند درگرفت که جایتان خالی دوساعت گلو پاره کردم، اگروساطت دوستان نبود، لت هم میخوردم. اما درآخرعده زیادی ازجمعیت ده نفره مقابلم، با من همنوائی میکردند، اما میگفتند که تو باید با جامعه حرکت کنی و تکروی نکنی. حتی درباورهای خودت.
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
دردایکندی ام (بخش ششم)
درروزهای اول حضورم دردایکندی، به یکی ازدوستانی که این ولایت را خوب میشناسد، اما فعلا دراینجا نیست، تلفن کردم و درمسائلی که باید تحت پوشش قراربگیرند، کمک خواستم. او گفت که توسط ایمل، نظریاتش را با من شریک می سازد. امروزبعد ازظهرایملش بدستم رسید. واقعا موضوعات خوبی درج شده بود. خیلی کمکم میکرد.
سنگ زینل
دردایکندی ام (بخش پنجم)
به لزیررسیدیم، قریه ای زیبا که دریایی پرآب ازمیان آن میگذرد. با مردمانی پرنشاط و صمیمی. چشمه ای آب گرم هم درآنجاهست که کسی ازاهالی محل، حمامی پنج اتاقه برآن بناداشته و مبلغ ده افغانی کرایه استحمام میگیرد. ماهم تجربه کردیم.
عکسهای زیادی گرفتم. آتشی درست کردیم و شوربائی. ولی رفقای نامردم ماهی خریدند و چون من برای عکس گرفتن به قریه های مجاوررفته بودم، وقتی آمدم فقط استخوانهایشان را دیدم. وبعد ازظهربرگشتیم.
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
دردایکندی ام (بخش چهارم)
به رادیوآمدیم و کمی بادام غفاری را پنهانی خوردیم بعد به اتفاق داکتررجا مسؤل رادیونیلی، علی عرفان و سید کریم جاوید به تپه سنگی مقابل رادیورفتیم. خرگوش بیچاره ای را هم آواره دشت و بیابان کردیم. آنقدرسریع فرارکرد که حتی نتوانستم عکس بگیرم. سنگهای نیلی (گرانیت) را دوست دارم. مثل سنگهای بامیان خشن نیستند. میشود به راحتی ازآنها خشت ساخت و درساختمان استفاده کرد. اما بصورت طبیعی خیلی زیبا هستند. عکسهای زیادی ازآنها گرفتم. با دوستان گفتم "اینجا میشود یک پارک سنگی طبیعی درست کرد" که داکتررجا فورأ اضافه میکند که شهردارطرحی برای ایجاد یک پارک کوهستانی-سنگی دارد".
کوه سرتگاب که درمقابل ما قراردارد، آنقدرزبیا و مغروراست که هرچه عکس میگیرم، تشنه ترمیشوم. خصوصأ غروبها زیباترمیشود. رجا هم عکس میگیرد، اما دوربینش کوچکتراست و امکاناتش کمتر. عکسهایش را با من مقایسه میکند و نشان میدهد که به عکاسی علاقه مند است.
فردا قراراست به دریای (رودخانه) لزیربرویم برای ماهیگیری.
.jpg)
دردایکندی ام (بخش سوم)
بعد ازخرید مایحتاج به رادیورفتیم و شب پرکاری را پشت سرگذاشتیم. علی عرفان ده دفعه گزارشش را ضبط کرد، اما بازهم کیفیتش پایین بود و نفرستاد، بلاخره فردا صبح وقت نمازکاملش کرد و فرستاد.
دردایکندی ام (بخش دوم)
برای من جالب بود بدانم که عذرا، برای چه به دورترین و عقب افتاده ترین ولایت افغانستان می آید؟ چه انگیزه ای باعث می شود که اوودخترپنج ساله اش (اندیرا)، شامهای رستورانهای پل سرخ را رها کرده، درآسمانی نیلی نیلی پدررا رسامی کنند؟
با چند رئیس دیگرهم مصاحبه کردیم و درپایان روز، به شهرداری رفتم تا ازعذرا عکسهای بیشتری بگیرم. باورنکردنی بود، عذرا تعییرات قابل ملاحظه ای دردفترش آورده بود. دفترشهرداری دایکندی، خیلی منظم و ومجهزترشده بود.
شب به اتفاق جماعت (خوشبختهای خوشحال) به مهمانخانه آقای صادقی رفتیم. دردایکندی ام
صبح روزدوشنبه ساعت هشت صبح خود را به میدان هوائی بامیان رساندم ودرآنجا جماعت خبرنگاران بامیان (خوشبختهای خوشحال) را دیدم وطبق معمول مزاح و خنده مان گوش فلک را کر کرد و هیچکس نفهمید که گل عوض چه شب سردی را با گرسنگی سپری کرد.
ساعت نه هلیکوپترآمد و ما به طرف دایکندی پروازکردیم. علی الرغم اینکه قبلاً هشدارداده بودند، من پنجره را بازکردم وشروع کردم به عکس گرفتن.
مسیربامیان دایکندی را دهها باربا موتررفته بودم، اما این دومین باربود که با هلیکوپترمیرفتم. دفعه قبل دوربین نداشتم. بسیارعکس گرفتم وسعی میکردم مناظرپائین را شناسائی کنم. وقتی با موترسفرمیکنی، با خود میگوئی، فقط این مردمان سختکوش اند که میتوانند دراین کوهستانها و طبیعت خشن تاب بیاورند وآفرینی میگوئی و ازدیدن مناظرلذت می بری.
اما وقتی ازبالا نگاه میکنی، این حس دهها مرتبه بیشترقوت میگیرد. خشونت طبیعت هزارستان، دهها مرتبه شدیدتر به نظرمیرسد و تازه واقعیت را درک میکنی که حسن علی مجبوراست برای چریدن گوسفندان ارباب، تا چه حد تپه هارا دوربزند و ارتفاع بگیرد و به خدا نزدیک ترشود، بدون اینکه خدا ببیندش.
ازبالا به موقعیت قریه ها نگاه میکردم و بیشترازاین درتحیربودم که چه عاملی این مردم را مجبورمیکند که تا این اندازه با طبیعت مبارزه کنند و درآخرهم این طبیعت خشن، بخورونمیرغذائی را با هزارمنت تحویل شان دهد. درحالیکه دردیگرجاها اکثرا دوفصل و بعضاً سه فصل حاصل میگیرند.
یعنی طبیعت هم با مردم ما سرعناد دارد!؟
بعد ازیک ساعت و بیست دقیقه به نیلی مرکزدایکندی رسیدیم و مورد استقبال گرم دوستان یونامای دایکندی قرارگرفتیم.
وقتی مراسم استقبال فروکش کرد و تنها ترشدم، به دوسه سال قبل رفتم. به زمانی که هریکی دوماه باید به دایکندی می آمدم. چه روزگارخوشی بود و چقدرازاینکه با مردمان عجین بودم، لذت می بردم.
طبق هماهنگی سایردوستان خبرنگار، دوموترپولیس بدنبال ما آمد و به دفتروالی (سلطانعلی ارزگانی) رفتیم. والی مثلا استقبال گرمی ازما کرد و تازه آنجا بود که فهمیدم وای، چه اشتباهی کرده ام. روزگذشته تمام اسناد ها و کارتهایم را بخاطراینکه ازمنطقه وردک (محل پاتکهای گاهگاهی طالبان) میگذشتیم، درزیرچوکی دریورجاسازی کرده بودم و درآخرازدریورگرفته و به خواهرم داده بودم و حالا پیش او مانده بود.
ازوالی خواستم تا سندی صادرکند که من بتوانم دردایکندی گشت و گذارکنم و عکس بگیرم. بیشتربخاطراینکه من معمولا به جاهای دوروخلوت میروم ووقتی ازدختران و زنان عکس میگیرم، مورد مؤاخذه شدید مردم قرارمیگیرم وممکن بود کاربه پولیس بکشد وآنجاست که کارت هویت، سخت ضروری بود.
والی ازموفقیت هایش دردوره های قبلی والی گری اش درقندهاروارزگان گفت و گفت که درقندهار 53 مسجد را اعمارویاترمیم کرده بود و همه را قالین فرش نموده بود. گفت که درزمان داکترنجیب وقتی ازقندهار تبدیل شده بوده، چگونه قندهاری ها پیش رئیس جمهوررفته و درخواست کرده بودند که ارزگانی دوباره والی شان شود و بعد دست به تحریم دولت زده بودند و بلاخره دولت تسلیم شده و او(سلطانعلی ارزگانی) را دوباره به عنوان والی قندهارتعیین کرده بود. گفت که روزی که من به دایکندی آمدم، یک ساختمان اساسی هم کارنشده بود و حالا تعدادشان به دهها عدد رسیده است. ازسفراخیرش به امریکا هم یاد کرد و گفت که دربین هشت والی، او به عنوان رئیس تیم (تیم لیدر) عمل میکرده و...
کاغذی مبنی براینکه نیروهای امنیتی دایکندی با من همکاری کنند را ازدفترولایت گرفتم و به اتفاق سایرخبرنگاران، به طرف بازار رفتیم و درهوتلی درمنطقه ای معروف به گاراژ نان چاشت خوردیم. بعد ازغذای چاشت، همه باهم به بازاررفتیم و با مردم صحبت کردیم و ازمشکلاتشان پرسیدیم و ...
جایی کودکانی را دیدم که فارغ البال ازهیاهوی زمان، دریک باغ بدنبال زردک می گشتند وهرازچندگاهی فریاد خوشحالی شان خواب خرگوشهای جدا افتاده را می ربود.
شب نزد دوستم محمد یوسفی رفتم و آخرشب هم دوست دیگرم آقای سلمانعلی صادقی بدنبالم آمد و گفت که من نتوانستم برای قصه کردن با تو، تا فردا شب منتظربمانم و مرا به محل زندگی خودش برد.
شب با آقای صادقی قصه ها کردیم و درد دلها رد و بدل شد. البته با چند تن ازهمکاران آقای صادقی هم آشنا شدم.
درکابلم (بخش چهارم)
درکابلم (بخش سوم)
قراربود روزپنجشنبه صبح به طرف بامیان بروم، ازطرفی قراربود امروزدفترمؤسسه فرهنگی دردری درکابل آغازبکارکند. اما با دفترقسمی هماهنگ کردم که توانستم ماندنم را تا روزیکشنبه به تعویق بیاندازم.
پنجشنبه صبح به دردری رفتم و درتنظیم کارها با دوستان دردری همکاری کردم. بعد ازظهرهم برنامه شروع شد و بسیاربصورت خوبی پیش رفت. گزارشی هم ازاین رویداد تهیه کردم که میتوانید درسایت جمهوری سکوت بخوانید. البته برای نوشتن گزارش آن وقت کافی نداشتم و درکامپیوترکافی نت تایپ کردم. هرکلمه اش برایم خرج داشت و مجبوربودم فکرنکرده و بسیارسریع بنویسم وبلاخره آن شد که دیدید.
شب هم مهمان دوست کانادائی ورئیسم (یان دووی) درهوتل کابل سرینا بود. یک خانم انگلیسی ویک آقای انگلیسی ایرانی تبارهم دعوت شده بودند. تا یازده شب آنجا بودم و بعد رفتم اتاق رضا یمک.
جمعه هم با حسین علی کریمی به خرید بعضی چیزهایی که ضرورت داشتم پرداختم. من ترجیح میدهم همیشه خریدهایم را کریمی برایم بکند، چرا که او یکباربرایم خرید و هنوزهم دارم جورش را میکشم.
پارسال وقتی میخواستم بروم خواستگاری، همه چیزم را خرید. لباسهایم را بصورت ست خرید و برای هرکفش، کلاهی و برای هرکلاه، کفشی گرفت وآداب پوشیدنشان را هم یادم داد.
من هم پوشیدم و بسیارهم نتیجه داد و بتول بیچاره شد گرفتارمن.
این است که حالا هروقت بخواهم لباس بخرم، کریمی را به عنوان خوش سلیقه با خود می برم. (البته نه اینکه فکرکنید بازهم برای خواستگاری میخرم.....)
شنبه بعد ازظهرهم به دردری رفتم و بعد به دوست کانادائی ام (این دووی) زنگ زدم که بیاید وباهم بگردیم. یکی دوساعتی گشتیم ورفتیم نمایشگاه عکس چشم سوم درپل سرخ.
یان حدود نیم ساعت مقابل یکی ازعکسهای استاد نجیب الله مسافرمیخکوب شد. هیچ دلش نمی شد که رهایش کند. آرزو کردم روزی بتوانم یک نفر را اینگونه پای عکسم میخکوب کنم.
بعد به همراه یان، رضا یمک وبرادرش علی به رستورانت قره قل رفتیم و جایتان خالی تا یازده آنجا بودیم.
یان را به کابل سرینا رساندم و خودم رفتم اتاق یمک.
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
درکابلم (بخش دوم)
دركابلم (بخش اول)
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
بامیان را نقاشی کنیم
گزارشی تحت عنوان (بامیان را نقاشی میکنیم) تهیه کردم و درویب سایت جمهوری سکوت به نشررسیده است
اگرخواستید ببینید
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
برفی
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
انفلونزای خوکی دربامیان
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
یک حادثه دیگر

.jpg)

